:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

ذره هایی سرگردان در شبکۀ ابهام

مدتی این مثنوی تأخیر شد. در محاصرۀ تنگ لشگری از لشگریان غم(این آشنا ترین حریف انسانها)قرار گرفته ام. دوره می کنم روزها وشبها را وهنوز را. باید ایستاد ونشان داد که مسألۀ بودن مهم تر از نبودن است. پاسخی دارد به غم ها، این انسان. کندن، کاویدن وکوشیدن وشاید راهی گشودن. شجاعت بودن.  تراشیدن وخراشیدن به رغم همه بیهودگی ها. باری شش پاره از حرفهای دل در این ایام عسرت، شش بار برصفحه ای خاموش دویدند، به آشفتگی همیشه. همه را «سخت» در دستان خویش گرفتم که مباد بگریزند، بر دیوار همسایه بنشینند ودر این وبگاه، آوازی سردهند؛ چنین حزین. ضجیج پنهان یک رئالیسم سرد در اجواف تاریک کلماتم آهسته وُل می خورد. گفتم چرا بی دلیل اسباب تشویش در خاطر مخاطبی شود. ذهن پرسشخوار من شاید....،شاید با این زوایای ابهام خوگرفته باشد: در بیم افت وخیز، به امید قبَس آتشی. اما همه، این حال وحوصلۀ مهمل نما از کجا بیاورند در ظلمات «زمستان»ی نفس گیر؟

یک. انگار فراوانی بیکرانی در عالم وآدم هست، حتی اگر هم از دنیایی «دایره وار» جز رد پای خیالی لرزان نمانده باشد. گویا در تاریکی تردیدی فرورفت آن دنیای مسخّر ذهن ها ودل ها  که پهلوانان معرفت در مرکز صراحت آن می ایستادند. یا کسانی گزافه، همچشم با خداوندی در مرکز! حکم همه چیز وهمه کس برزبان می راندند. گوئیا ناپدید شد آن دایرۀ مأنوس که نقطۀ پرگاری می شدیم دلبسته به لطفی آشنا. دایرۀ دنیای قدیم در آن سوی دور خاطره هایمان در ابهام مانده است وکج وکوله شده است. اکنون، وضعی و حالی دیگر است. عالَم، شبکۀ ابهامی می نماید پر پیچ وکنار.

شبکه  ای که به تعداد انفس خلایق(نه؛  بلکه به شمار همۀ انفاس خلایق) مرکزی در او هست و «افق»[i]هایی متفاوت در او گشوده می شود. هر موقعیت خاص از رقص نامنظم ِ بودن ما، گوشۀ نوپدید و متفاوتی از این شبکۀ بیکران پدید می آورد با مرکزی که هیچ اصلا مرکز یک دایره نیست و افقی دیگرگون دارد. مرکزی است در جنب مرکزهای کثیر دیگر به عدد انواع مسائل توبرتو و موقعیتهای متفاوت در زیست آدمیان.

دو. موقعیت های زیست ما نه یکسره از جنس خیر اند ونه سر به سر، شرّ اند. هم از جنس محدودیت هستند وهم از جنس امکانات. اختلاف دختران وپسران جوان ما در زندگی مشترک خویش  یک موقعیت پرمخاطره در مقیاس خانوادگی واجتماعی است. زیستن ما در فضای پیچیده شده وتوده شده از فرهنگ ایران واسلام آن هم در پس دشواری های انقلاب دینی با این همه مناقشات فروخورده شده، یک موقعیت حساس در مقیاس بزرگتر ملی است. این دو مثال کوچک وبزرگ ، دو موقعیت اند که مانند هر موقعیتی دیگر، هم قرین  رنج ها و هزینه ها و محدودیت و عسرت هستند، وهم می توانند امکانات وظرفیتها وآزمونها واکتشافها وتجربه ها ومیدانهایی در پس پشت خود داشته باشند.

سه. ما ذرّه های سرگردانیم در مرکز این موقعیت های خویش. هر موقعیت صحنۀ یکتایی است برای تحقق ذات ما. برای اینکه خود را عیان وبیان بکنیم وبسط بدهیم.  برای معنا بخشیدن به تجربه ها و رنج ها، کشف امکانها، آزاد ساختن ظرفیتها، حل عقلانی مسأله ها ومواجهه با محدودیت ها. برای فهم تازه ای از خود ومحیط مان.

چهار. آن «فراوانی بیکران» درست همین جاست. فراوانی، موهوب نگاه ماست وموکول کردار وکنش ماست. همه چیز در پشت دیوار هستی بیقرار ما پنهان است ومنتظر فرمان ذهن مان است. یک موقعیت مناقشه آمیز برای زوج جوان، میدانی برای معنا بخشیدن به تجربه های شان، بازیابی مجدد خودشان، آزمودن ظرفیتها و ظهور امکان های تازه است. همانطور که زیستن در اینجا واکنون برای ما ایرانیان، صحنه ای است برای فهم محدودیتها و معرض هایمان و کشف قابیلتهای تازه ای در خودمان. فرصتی است برای نقد سنتها وساختارها وشالوده هایمان ودر همان حال برای التفات به امکان هایی که در سپهر فرهنگ وادبیات و معارف ما ودر زیر پوست زیست جهان اجتماعی ما نهفته اند.

پنج. ما همه آوارگان یک واقعه ایم. رفع انبوهگی شبکۀ دراندر دشت پرابهام، از عهدۀ ما باری بیرون است. آنچه برعهدۀ ماست مقیاس کوچک ِ فهم ها وفعل های حقیرمان درهر موقعیت شخصی، خانوادگی، اجتماعی، ملی وجهانی است. کار ما این است که عقل های مان را با اعمال مان در هر موقعیت سیال همراه و همزمان کنیم؛ برای تقلیل مرارتهای مان. برای معنابخشی به تجربه های مان و جستجوی شادی های اصیل تر و پایدارتر  در حد توان.

راهی به چشم نمی خورد جز آشناساختن پندارها و رفتارهای خویش با بینهایت پندارها و رفتارهای دیگر که بناگزیر، این سایر محکومین به زندگی در موقعیت های همجوار ما به آن چنگ می زنند. پندارها و رفتارهای ما هرچقدر نیز متفاوت وگاهی متعارض اند لازم است با همدیگر آشنا بشوند؛ از طریق گفتگویی منصفانه ورضایتبخش. برای بهبود بخشیدن به شرایط بشری مان.



[i] perspective

اسب عصاری شدیم


مناسک گرایی مفرط، نشانه ای از رونق«عوام بازار» در جامعۀ افسون زدۀ ماست. چقدر راحت. فوت وفنی که این بار زمین های آن دنیا را نیز تصاحب بکنند برای ویلاهای ابدی. همه چیز در کار است تا همۀ آنچه را که باید بکنیم، به مناسک صوری تقلیل بدهیم.

سودای سر بالا داشتن که این همه آیین و منسک نمی خواهد. نیایش،حالتی وجودی است. حس مبهمی از طلب وتمناست. چشم دوختن به راز فراوانی در کائنات و امید به بیکرانگی عالم وآدم است. این حالت وجودی به ابتذال تزویر و تصنّع درآمده است ؛ در تظاهرات و بوق وکرناهای ما که با آن، دعاهای تهی خود را در عوض خدا به رخ خلایق می کشیم و در بده بستان «التماس دعا» و«محتاج دعا»های ما. همه مظهر تحجر و دام تقدس شده است.

خویشتنداری و پارسایی درون، از لطیف ترین جلوه های خرد عملی و مدیریت ذهن وبدن است که به انبوهی حواشی آیینی در رمضان  آنهم از نوع دولتی  وشبه دولتی فروکاسته می شود.

در و دیوار شهر، پوشیده از پروپاگاندایی است که به این وضعیت منحط ما دامن می زند. با انواع پروژه ها ومخارج عمومی که در اصل متعلق به جامعه ای نگونبخت با زیر ساختهای معطل، درآمدسرانۀ پایین و ضریب جینی بالاست.

مناسک گرایی متورم ما، آب از اقتصاد دین می خورد که البته افراد وگروه ها وجریاناتی می دانند چقدر وچطور از این طریق، نان  می خورند و ریاست می کنند. داد از دست عوام. یعنی داد از دست ما.

مناسک، یادگارهای مردم شناختی هستند، مختص به ما مسلمانان هم نیستند، فقط دینی هم نیستند. به اشکال مختلف با انسان هستند والبته سهمی معقول در زندگی بشر دارند. دانشجویانمان چندسال درس و بحث و تحقیق می آموزند، دوساعت نیز مراسم دفاع برگزار می کنند. ورزش هم در پس تمرینها و آموختنها و هنر ها و مهارتهایش، ابعاد مناسکی دارد. در همۀ فرهنگهای پیشرفتۀ مولّد، آیین ها و نمادها و جشنها هست و سوگهایی نیز.

اما اولاً، همه به اندازه است و اندازه نکوست. دوم اینکه پس پشت آنها مهم؛ رویدادهایی است که در ضمائر ودر ذهنها و جانها باید جریان داشته باشد.

پشت مناسک ورزشی، پویش انسانهاست برای تندرستی، شادابی، شور زیستن و نشاط همبودی بشری. والبته رقابتها وافتخارات گروهی وقومی وملی. المپیک، زیباترین نماد همزیستی وصلح است و شکوه یک جهان چند فرهنگی است.

پشت آیین های دانشگاهی ما، اگر علم ورزی واکتشاف وتفکر و تولید دانش و آگاهی ونقد وروشنگری نیست، به چه درد می خورد؟ چه می شد اگر همۀ دانه های مغذی و آوندهای نباتی وشیره های حیاتی در عالم، تبدیل وتقلیل به پوسته های چوبین سفت وسختی می شدند، غبارگرفته وخاک آلود؟

چه می شد اگر حزب عدالت وتوسعه در ترکیه به جای کار و خدمت و رقابت و تکثر و آزادی های اجتماعی، به عمومی سازی شریعت می پرداخت و اگر جنبش ملی کار و توسعه در مالزی یکسره به شادمانی های مثبت عید فطر آنها تحویل می یافت؟

چه محتوای معنوی انسانی باخود دارد این همه مناسک مذهبی حداکثری که صبح تا شام در رادیو و تلویزیون دولتی، با سریالهای پرخرج کذایی، در ادارات وخیابانها واس ام اس ها وهمه جا وهمه جا به آن دامن می زنند ودر صنعت آموزش وپرورش بازتولیدش می کنند و مادران وفرزندان مان را به آن مشغول می دارند؟

آیا این شداد وغلاظ مناسک ما، آرامشی فعال و امیدی مثبت وسازنده ونه واهی به همراه دارد؟ شادی های پایدار اصیلی در پس آن هست، معنایی از او می تراود؟ شوق بشردوستی و دیگر نوازی باخود دارد؟ تعهدی برای عدالت ورعایت حقوق بشر پرورش می دهد؟ آیا کوششی وکششی نیز به سوی امر متعال داریم؟ شواهد زیادی هست، بسیار بسیاران، که به دریغ بگوییم :نه. اسب عصاری شدیم. تعبیر آب کشیده ای از «حمار طاحونه»! و دور خویش می چرخیم بدون گامی که در عالم طریقت، پیش بنهیم یا معنایی و حقیقتی بچشیم.

مناسک برای ما جایگزین انسانیت و معنویت شده است، جانشین آگاهی، اخلاق، کار و عمل مولد اجتماعی شده است. سرگرمی هایی برای گریختن از دشواری اندیشیدن. گریختن از رنج های معنادار بربنیاد خود ایستادن. برای طفره رفتن از شجاعت بودن. برای شانه خالی کردن از زحمت خرد ورزیدن و شهامت دانستن. مناسک چه خوش محملی برای تعطیلات تاریخی ما شده است!  

مناسک گرایی، آن سوی سکّۀ عوام گرایی ماست. و نگران کننده تر اینکه، طرف دیگر عوام زدگی نخبگان ماست و خطرناکتر از همه،  کفۀ دیگری از عوام فریبی ساختارها ونهادهای ماست.

مناسک متعلق به ماست. لایه ای از رنگین کمان تاریخ، فرهنگ وزندگی ماست وچه زیبا. اما اکنون همۀ رنگ ما  وپیرنگ ما شده است وچه بیروح و دل آزار. برتمام ابعاد زندگی ما سایه انداخته است وجای خالی عقلانیت واخلاق وعدالت را پرکرده است و خود چه خالی شده است.

یکشنبه 29 مرداد91، عید فطر......

 

در ستایش کوشش

اندرین ره می تراش و می خراش،  تا دم آخر دمی غافل مباش[i]

مرداد ماه یک خاصیت دیگر هم دارد. معمولا بخشی از اوقات ما را یک دفعه خالی می کند. نه تنها درس و بحثی دایر نیست، و پایان نامه ای، دفاعی، تزی، سمیناری و نظایر این نوع درگیری های حرفه ای در کار نیست، بلکه ارتباط هایت نیز یکباره دچار کاهشی محسوس می شوند. جز معدودی که برای تحقیق شان به سراغت می آیند، آنها نیز بیشتر با ایمیل. در حوزۀ عمومی هم حداقل برای ما جماعت در این ایام، پنل ومیزگرد و همایش و مانند آن نیست که با جرّ وبحثی از این دست محشور شوی. این وضعیت خاص برای من، امروز نزدیکی های ظهر ملموس تر شد.

گشایش اوقات، البته مغتنم است برای برخی کارهای معوقه و خواندن چیزهایی که فرصت نشده بود. اما همه اش که نمی توان فقط  خواند. انسان موجودی است با ساحات متنوع وعلایق مختلف. مثلا علاوه بر علایق شناختی، علایق ارتباطی هست و مابقی قضایا. از سوی دیگر آنچه را می فهمیم، می خواهیم با دیگران به محک بزنیم، تجربه کنیم وبیازماییم.

گذشته از این، آگاهی هایی هست که میل سرکشی به بیرون دارند. درون تو غوغایی به پا می کنند، کار دستت می دهند،  گسیل می کنند، جاری می سازند و روانه می کنند. عمل اجتماعی از اینجاست که به میان می آید.

عمل، موهبت شریف زندگی ماست. ما با عمل خود را متحقق می کنیم. بی عملی، مصیبت بزرگی است. من چه سبز بودم هربار که کارهایی داشتم تا به نوبت انجام بدهم، وقت کم می آوردم و پاره های زمان را به هم می دوختم.

چه بد مکانی است جامعه ای که میدان کار کردن برای مردم مهیا نیست وبدتر از آن جامعه ای که نمی گذارد مردم کار بکنند. آدم ها در چنین جوامعی یا حقیر می شوند یا دلگیر و می گریزند به بیرون یا درون.

کارهای با معنا، مالامال اند از شادی و از مسرّتهای عمیق پایدار. فرق زحمت عمل خوب با رخوت بی عملی آن است که  اولی رنج معنادار است و دومی رنج بی معنایی و دیوار به دیوار پوچی وتهی شدگی. اولی تو را از «ملأ وجودی» لبریز می کند و  دومی «خلأ وجودی» به بار می آورد. اولی بر تو می افزاید ودومی از تو می کاهد. آن سرایندۀ عزیز که از تجربۀ سهمگین رفتن لحظه ها سخن گفت مرادش گویا این نوع دوم بود: « تیک... تاک! لحظه، آه، می رود؛ ناگزیر، سر به زیر، پا به راه می رود... قطره قطره، چشمه وار، لحظه لحظه می چکد؛ ماه و سال می شود، سال و ماه می رود... ،پرده وار عمر من، زین سپید و زان سیاه؛ راه راه می شود، راه راه می رود؛ این که می رود منم، نیست بازگشتنم، وای من! به او بگو نابگاه می رود؛ کوبه های نبض من از شمار خسته شد،...لحظه لحظه، عمر من، آه، آه، می رود»[ii].

وقت های خالی که از تو درآویختند، قدر تنش های ایام  را می فهمی. وه چه دوستان خوبی هستند رنجهای با معنی. حیف است که ما به کسب وکار و روزمرّگی فروکاسته شویم. کار وکنش گوهر هستی نفیس آدمی است.

خالی لحظه های ما خیلی زود خسته کننده وملال آور می شوند. اما همین لحظه ها را تجربه می کنی به شعف، چنان سرشار از هستی، آن گاه که در مسألۀ کسی شرکت می جویی، دستی می دهی، همراه می شوی با درد و غم وشادی همسایه ای، دوستی، گروهی، شهری، اجتماعی، خلقی. هرچند به بضاعت مزجات خویش.

روزان وشبان ما با هدف گیری ها وجهت گیری های ماست که پرفروغ می شوند؛ هدفهایی کوچک یا بزرگ اما با معنا، «آمدن، رفتن، دویدن..»[iii]، طرحی نو پی در پی برای افکندن؛ طرحی از معرفت و از عمل اجتماعی: زدودن جهلی، احقاق حقی، اسباب آسایش خلقی، منفعت برای جمعی، رفع ستمی، کشف غمی، شادکردن دلی، گرفتن دستی و آزاد کردن گردنی. گام هایی کوچک یا بزرگ اما با معنا وبه اخلاص. دیگر چه باک از گذر ایام؛ «روزها گر رفت گو رو باک نیست، تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست»[iv].

هدفهای پاکیزۀ کوچک وبزرگی که برای تراشیدن کُندۀ بی ریخت موجودیت خود انتخاب می کنیم، مدام فرصتی می شوند برای کشف هستی گمشدۀ خویش. برای آفرینش خویش و برای گوهر ساختن در صدف خویش[v]. صحنه ای برای هنرمندی [vi] و مشحون از حس طربناک خود شکوفایی.

جمعه 20 مرداد در منزل.....



[i] محمد بلخی

[ii]  سیمین بهبهانی

[iii]  سیاوش کسرایی

[iv] محمد بلخی

[v]  اقبال لاهوری

[vi]  مجتبی کاشانی

در ِ دنیا بر همان پاشنه می چرخد

بعد از ظهر تابستان است. رمضان با مرداد دست به یکی شده است. در ودیوار تفتیدۀ شهری آلوده.  شهری متظاهر. شهری که در آن ارزشها پایین می آید و نرخ ها بالا می رود. بَزک ها، غلیظ  ولی پوشالی. شهری در لفظ، کلانشهر و در معنا، ناشهر. از سنت رانده واز تجدد مانده. شهری که نه شکارگاه سلطنتی قدیم است و نه زیستگاه شهروندی جدید.....

در قسمتی از پیاده رو خیابان بیستون، همان که به میدان فاطمی منتهی می شود، این سو وآن سو، آهسته قدم می زنم چشم در چشمان شمشاد های تکیده، افسرده و  دود و غبار گرفته. با همسرم برای مراجعات دوره ای اش به پزشک رفته بودیم. پایین، کنار خیابان، جایی که ماشین را پارک کردم، منتظر شدم تا برگشتن بانوی خوبم. یک ونیم ساعتی طول کشید.

 مردم می آمدند ومی رفتند، آن ها را می دیدم از نمایی نزدیک؛ پیاده و سواره. بعضی تنهایی، بعضی با هم؛ در حالت ها وحیرتهای مختلف. نمی دانم چرا این آیه به یادم آمد:«ان سعیکم لشتّی..»(حقیقتا که تلاش وجودی شما ها مختلف است). و بدنبالش خطوراتی در ذهن:

 

آن چه ما با خود، با دیگران وبا طبیعت می کنیم؛ گاهی خوبه، گاهی بده وگاهی زشته. حرف هایمان، کارهایمان، نگاههایمان، روابط و مناسبات مان  ومعاملاتمان نیز همینطور. تا بوده، چنین بود.

دنیای امروز بشر با دنیای قدیم متفاوت است. این همه دانشها وروشها، فنون و ابزارها، نهادها وحقوق وآزادی ها وخیلی چیزهای دیگر در دنیای قدیم وجود نداشت. تحولات عظیم معرفتی واجتماعی پدید آمده است. گسست ها رخ داده است. مفاهیم و ساختار زندگی و «ساختار ارزشها» و نهادها و پارادایم ها و افقها عوض شده است.  اما پس ِ پشت، رشته ای هست که دنیای قدیم وجدید ما را به هم وصل می کند.

چه در گذشته وچه امروز، مهم این بود که آگاهی بود و جهل بود. سودای سر بالا بود و یا بالا نبود. وهمینطور دیگر دوگانه های مهم بشری مانند عدالت و بی عدالتی. سخاوت وبخل. مهربانی و بی رحمی. مدارا و دیگر ستیزی.  عهدشناسی و نقض میثاقهای اجتماعی. راستی و دروغ. رعایت دیگران و  مردم آزاری. منشأ خیر یا مایۀ ضرر شدن. شرم و بی شرمی. بخشایش یا انتقام.

آگاهی و حقیقت و خیر و اخلاق و عدالت و زیبایی و معنویت، از گمشده های مشترک بشری نیاکان ما و ما بوده است از گذشته تا به امروز.  این نوع کلمات کلیدی در اعماق زیست انسانی ما همچنان جاری است.

کوروش پادشاهی متعلق به دنیای قدیم است. وی منتخب مردم نبود ودر سیستم تفکیک قوا و دموکراسی نیز حکمرانی نمی کرد. اما در مجموع خوب بود، شاید بهتر از خیلی رئیس جمهور های دنیای جدید. چون حتی برای حقوق وحیثیت مللی که به رسم آن روزگار مغلوبش شده بودند، احترام می گذاشت. در مقایسه؛ هیتلر پیشوایی مدرن  و در قلب دنیای متجدد بود. با رویه های دموکراسی دنیای جدید به قدرت رسید. اما نه بد که زشت بود و جنایتکار.  و برخلاف دموکراسی که سهل است، خصم بشریت شد.

دنیای ارباب رعیتی ما در دورۀ کریم خان با نهاد های جدید شهروندی آشنا نبود ولی او، وکیل الرعایا شد. پس رویکرد وجودی آدمها مهم است، چه در دنیای قدیم وچه در دنیای جدید. آگاهی و جهالت، خوبی وبدی، دادگری وبیعدالتی پیوسته برقرار است. امروز نیز بحثی در علوم اجتماعی هست با عنوان «حکمرانی خوب». پس خوب وبد سرجای خودش هست.

 «قرن ها بر قرن ها رفت ای همام،  وین معانی برقرار و پردوام»،  شد مبدل آب این جو چند بار ، عکس ماه و عکس اختر برقرار.

صورت بندی اجتماعی ارزشها عوض شده است ولی ارزشهای مادر بشری از بین نرفته است. من صمیمانه به حقوق بشر و آزادی های فردی باوری آگاهانه دارم و رعایت آن را جزو باشکوه ترین فضیلتهای مدنی دنیای امروز می فهمم، اما اصلا تصور نمی کنم این آزادی فردی و کثرت گرایی به معنای گم شدن حقیقتها و ارزشهاست.

در منطق آزادیخواهی وآزادمنشی، اصل مهمی هست و آن این است: «تجویز امور لزوما به معنای تصدیق و تحسین آن امور نیست». این از مراتب توسعۀ یک جامعه و  از بلوغ مدنی یک اجتماع و یک فرهنگ است که کارهایی را قانوناً مجاز می شمرند، بدون اینکه حتی آنها که به این قانون رأی  ورضا می دهند، الزاما آن کارها را درست یا خوب بدانند ویا خودشان به آن نوع کارها مبادرت بورزند. بلکه آن چیزی را که خوب ومهم می دانند حقوق مردم برای زیستن واندیشیدن است. ما که قیّم آنها نیستیم. من بدگمانی را نمی پسندم اما اصلا معتقد نیستم مأمورانی در شهر بگمارند که بدگمانان را شناسایی بکنند وبگیرند. به طریق اولی  سبک زندگی و علایق و افکار مردم وگروه های اجتماعی نیز همینطور.

آزادی فقط به معنای آزادی کارها وحرفهایی نیست که از نظر ما درست وخوب اند. اینکه نه هنر است ونه اکتشاف تازه ای  است ونه فهمش دشوار است. آزادی وحقوق بشر اگر مهم است که هست ، بیشتر به معنای آزادی چیزی است که کسانی وگروه هایی آن را خطا و غلط و گناه و زشت می شمارند. مخصوصا آزادی یعنی آزادی طرز زندگی وآزادی افکار وحرفهایی که  گروه های قدرت به دست و اکثریت، احتمالا آن نوع طرز زندگی، افکار وحرفها را نادرست وناپسند ونامشروع می دانند.

این زیباترین فضیلت اخلاقی است که کاری را وحرفی را خوب و درست ندانی ، ولی به انسانها این حق وآزادی را قائل بشوی که آن کار را بتوانند بکنند  وآن حرف را بتوانند بزنند. اگر هم می خواهی کمکی به آنها بکنی می توانی نظر خود را درباب مضرات یا نادرستی آن کارها وحرفها با انتقاد پذیری وبدون تعصب، در جامعه ای آزاد ودموکراتیک از راه های مسالمت آمیز بیان بکنی ودر راه ترویج معانی وارزشهایی که دوستشان داری، آزادمنشانه وبدور از خشونت وبدون سلب حقوق وآزادی های مخالفانت،  بکوشی وبکوشی وبکوشی.

 این آزادی به مقتضای ادوار تاریخی و شرایط ساختاری در دنیای قدیم، نهادینه نشد ویا حداقل مثل امروز، جهان گستر نشد. اما در آن دنیا نیز  بودند انسانهای شریف  و نجیب آزاده ای که به دیگران احترام قائل می شدند و به مردم حقوقی قائل بودند. می فهمیدند که «زندگی بکنیم وبگذاریم دیگران هم زندگی بکنند»، هرچند آن دیگران غیر از ما می اندیشند وبه نظر ما غلط می اندیشند ویا به اعتقاد ما معصیت می کنند.

شادروان دکتر فریدون آدمیت در کتاب با ارزش خویش «تاریخ فکر از سومر تا یونان و روم» که در سال 1375 منتشر شد و من آن را همان زمان چندبار خواندم،  روایتی از  هرودت، از کتاب سوم تاریخ او،  آورده است که  در انجمن بزرگان پارس،  قبل از به سر کار آمدن داریوش، یک نظر  که نظر «اتانس» بود، این بود که ایران به صورت دموکراسی و تعامل میان مردم و دولت اداره بشود. هر چند که اکثر بقیه به او گوش ندادند. اما این صداست که می مانَد.

چهارشنبه، 11 مرداد.......

می توان دیگران را فهمید


فهم شریف ترین کوشش آدمی است. چه موهبت بزرگی است که توانایی فهمیدن[1] داریم.  و فقر وفلاکتی دردناک؛ اگر از این دارایی ها و توانایی های نهفتۀ در خود بی خبری به سر می بریم. انرژی های مثبت سرشاری که در پشت دیوار هستی ما به انتظار نشسته اند تا آنها را بر محیط زندگی مان گسیل بکنیم.

فهمیدن از لطیف ترین وژرف ترین نوع آگاهی های انسانی است. فهمیدن، اتفاقی نیست که به تصادف روی دهد. فهمیدن از نوع سعی وجودی است. عزیمتی و کنشی درونی است. طلب وتمنایی و تقلایی می خواهد.

...واز نجیبانه ترین فهم ها ، فهم دیگری است. این دیگری کیست؟ مادرم، همسرم، فرزندانم، همسایگانم، همکاران، دوستان. همه آنها که هر بار تا از خانه بیرون می آیم آنها را می بینم؛ در کوی وبرزن، عابر یا سواره، در نانوایی،  و در سفر ودر حضر. این دیگران همۀ آن هایی هستند که مثل من بدون اینکه بخواهند سر از این عالم  درآورده اند.

 این دیگران همۀ همشهریان، هموطنان و همۀ انسانها هستند؛ آنها که فقط قدری مثل من فکر می کنند وآنهایی که قدری متفاوت ویا خیلی متفاوت و بکلی متفاوت با من ، ومخالف من می اندیشند. عقایدی برخلاف عقاید من دارند . حرفهایی که از نظر من درست نیست وبد است، می زنند ورفتارهایی که از نظر من زشت است، انجام می دهند.

با ارزش ترین فهم ها، فهمیدن این دیگران است. دیگرانی که به رغم همۀ تفاوتها، اما سرنوشت بشری مشترکی با هم داریم وهمه زیر یک آوار به سر می بریم. این دیگران را می فهمم. اگر کارهایی می کنند که از نظر من درست نیست، می فهمم که لابد علت هایی دارد. این همه دانش جامعه شناسی وروان شناسی وفلسفی وتاریخی وجزآن برای توضیح این علت هاست. این دیگران به قضایا چنان نگاه می کنند  که از نظر من دلیلی برای این نوع نگریستن ندارند، اما می فهمم که این طرز نگاه اگر از نظر من دلیلی ندارد ، علت که دارد!

چه خوب می شد همۀ ما گذشتۀ هم را می فهمیدیم. تقدیر زندگی هم را می فهمیدیم. حال وروحیات یکدیگر را می فهمیدیم ودر صلح با همدیگر می زیستیم. می فهمیدیم که چگونه بی رنگی اسیر رنگ شده است وموسیی با موسیی در جنگ شده است وچگونه بر خیالی، نام ها وننگ ها، وصلح ها وجنگها پیداشده است.  

دیگران چه کنند؟ می کوشم آنها را بفهمم. همسرم. او طور دیگر به زندگی نگاه می کند. جور دیگر رفتار می کند. می توانم بکوشم تا او را بیشتر وبیشتر بفهمم. مثل تن ورویش، فکرش وخُلقش نیز با من فرق می کند. سرگذشتی غیر از من داشت. تقدیر زندگی او  ومجموع تجربه های زیسته اش، متفاوت با من بود وبه همین سبب او اکنون چنین می نگرد و چنان می کند. من تنها می توانم نگاه متفاوت خویش را که تصور می کنم! خیلی مهم و منطقی و با ارزش است، از جنس کلام مهربانی به او هدیه بکنم؛ مثل شاخه ای گل. شاید همین، افقی دیگر برای او بگشاید وشاید بتواند وبخواهد  تجربه ای تازه بکند وحتی طرح تغییری دراندازد، شاید، شاید.

مادرم را می فهمم، متعلق به جهانی دیگر. پرستش های او را، رؤیاهای او را، عقاید سفت وسختش را، هنجارهایش را، عادات وآداب واطوارش را. آزردگی هایش را به بهانه ای  و انتظاراتش را. او را همچون با ارزش ترین تکۀ تاریخ خودم ، می فهمم ودوست می دارم.

فرزندانم را می فهمم ؛ باز متعلق به دنیایی دیگر؛ از این سو. آنها را می فهمم. بی اعتقادی هایشان را ، سرکشی های ذهن وزبان شان را. سبک زندگی غریب شان را وارزشهای دیگری که در آفاقی متفاوت می جویند. من تنها می توانم تجربه هایم را به آنها هدیه بکنم. انگاره هایم راکه باز تصور می کنم آخرِ تجربه کردن و انگاشتن است! مثل همان پول توجیبی تقدیمشان کنم وتوصیه هایم را به مهر. واگر آنان نیز بهترین چیزهایی را که خود می فهمند برایم هدیه می کنند از جنس مخالفت با من! دوست شان  می دارم و می کوشم باردیگر و باز به سعی فهمیدن که سیری بی انتهاست ادامه بدهم.

دیگران رامی فهمم که چرا مخالف من هستند وچرا اینهمه در حرف های من ونوشته های من اشکال تراشی و ایرادگیری وحتی مچ گیری می کنند، چیزی که گاهی تصور می کنم بیجاست ومغرضانه است. اما این فقط تصور من است. از نظر آنها شاید ایرادهای شان حاوی ظریف ترین نکات عالَم است! حتی اگر غرض ورزی می کنند ، این نیز علتی دارد. آنان در شرایطی متفاوت با من نشو ونما کرده اند. غبار دیگری از زمان بر هستی شان نشسته است، چیزهایی دیگر خوانده اند، موقعیت وارتباطات متفاوتی داشتند ودارند  وچنین فکر می کنند وچنان رفتار می کنند.

دیگران را می فهمم که امامی مذهب نیستند، مسلمانانی خوب که اصلا به غیبت وبه امامت معتقد نیستند.  می فهمم که چرا یکی سنی است، یکی مؤمنی غیر متشرع است یا عارفی بی ایمان مذهبی است، یکی بهایی است، مسیحی ویهودی است، ملحد است، همجنسگراست، پوچگراست. دیگری هرچه هست انسانی از جنس من است با سرنوشت بشری مشترک وتقدیرزندگی متفاوت. این من ها اگر جای یکدیگر بودند، دیگری می شدند. ما خیلی زود می تواند جاهای مان عوض بشود و طور دیگر نگاه بکنیم وجور دیگر عمل بکنیم.

دیگران را می فهمم که چرا با من متفاوت اند. دیگران هرکه هستند وهر طور که فکر می کنند وهر عقیده ای که دارند ویا ندارند ، مردمانی از جنس من هستند با سرنوشت مشترک بشری، وتقدیروتاریخ وتجربه ای متفاوت،  با شاکله های وجودی مختلف. مردمانی از جنس من که آنها نیز استحقاق زیستن دارند و خود را عیان وبیان کردن.  و نیز همه حق وحقوقی را دارند که من برای خود قائلم وشاید از این هم بیشتر! چرا که شاید آنان برای خود حقوقی قائل اند از شاد بودن و زیستن و کارهایی کردن که من برخود روا نمی دارم. می فهمم که  اگر هم قرار ومداری مشترک در زندگی اجتماعی با هم می گذاریم راهی نیست جز اینکه قانونی به توافق آزادمنشانه و رضایتبخش باشد وپیوسته پذیرای فهم های تازه ومتفاوت.

گذشتۀ دیگران وتقدیر زندگی  وشرایط آنها را می فهمم وحال وروحیات وافکارشان را می پذیرم وسپس بهترین کلماتم را ، زیبا ترین چیزهایی را که در ایمانم سراغ دارم، مهم ترین چیزهای دنیایی را که من می بینم، با ارزش ترین هدایا وتمام آرزوهایم را(به تصور خویش)برای آنها نثار می کنم در زلال کلمات به مهر وفروتنی. و سخنان شان را هرچند یکسره برخلاف مهم ترین حقیقتها وارزشهای من است، گوش می دهم برای فهمیدن.همی همچنان.

جمعه  سحرگاه ششم مرداد 91 در خانه.....

 

 

 



[1] understanding