:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

ذره هایی سرگردان در شبکۀ ابهام

مدتی این مثنوی تأخیر شد. در محاصرۀ تنگ لشگری از لشگریان غم(این آشنا ترین حریف انسانها)قرار گرفته ام. دوره می کنم روزها وشبها را وهنوز را. باید ایستاد ونشان داد که مسألۀ بودن مهم تر از نبودن است. پاسخی دارد به غم ها، این انسان. کندن، کاویدن وکوشیدن وشاید راهی گشودن. شجاعت بودن.  تراشیدن وخراشیدن به رغم همه بیهودگی ها. باری شش پاره از حرفهای دل در این ایام عسرت، شش بار برصفحه ای خاموش دویدند، به آشفتگی همیشه. همه را «سخت» در دستان خویش گرفتم که مباد بگریزند، بر دیوار همسایه بنشینند ودر این وبگاه، آوازی سردهند؛ چنین حزین. ضجیج پنهان یک رئالیسم سرد در اجواف تاریک کلماتم آهسته وُل می خورد. گفتم چرا بی دلیل اسباب تشویش در خاطر مخاطبی شود. ذهن پرسشخوار من شاید....،شاید با این زوایای ابهام خوگرفته باشد: در بیم افت وخیز، به امید قبَس آتشی. اما همه، این حال وحوصلۀ مهمل نما از کجا بیاورند در ظلمات «زمستان»ی نفس گیر؟

یک. انگار فراوانی بیکرانی در عالم وآدم هست، حتی اگر هم از دنیایی «دایره وار» جز رد پای خیالی لرزان نمانده باشد. گویا در تاریکی تردیدی فرورفت آن دنیای مسخّر ذهن ها ودل ها  که پهلوانان معرفت در مرکز صراحت آن می ایستادند. یا کسانی گزافه، همچشم با خداوندی در مرکز! حکم همه چیز وهمه کس برزبان می راندند. گوئیا ناپدید شد آن دایرۀ مأنوس که نقطۀ پرگاری می شدیم دلبسته به لطفی آشنا. دایرۀ دنیای قدیم در آن سوی دور خاطره هایمان در ابهام مانده است وکج وکوله شده است. اکنون، وضعی و حالی دیگر است. عالَم، شبکۀ ابهامی می نماید پر پیچ وکنار.

شبکه  ای که به تعداد انفس خلایق(نه؛  بلکه به شمار همۀ انفاس خلایق) مرکزی در او هست و «افق»[i]هایی متفاوت در او گشوده می شود. هر موقعیت خاص از رقص نامنظم ِ بودن ما، گوشۀ نوپدید و متفاوتی از این شبکۀ بیکران پدید می آورد با مرکزی که هیچ اصلا مرکز یک دایره نیست و افقی دیگرگون دارد. مرکزی است در جنب مرکزهای کثیر دیگر به عدد انواع مسائل توبرتو و موقعیتهای متفاوت در زیست آدمیان.

دو. موقعیت های زیست ما نه یکسره از جنس خیر اند ونه سر به سر، شرّ اند. هم از جنس محدودیت هستند وهم از جنس امکانات. اختلاف دختران وپسران جوان ما در زندگی مشترک خویش  یک موقعیت پرمخاطره در مقیاس خانوادگی واجتماعی است. زیستن ما در فضای پیچیده شده وتوده شده از فرهنگ ایران واسلام آن هم در پس دشواری های انقلاب دینی با این همه مناقشات فروخورده شده، یک موقعیت حساس در مقیاس بزرگتر ملی است. این دو مثال کوچک وبزرگ ، دو موقعیت اند که مانند هر موقعیتی دیگر، هم قرین  رنج ها و هزینه ها و محدودیت و عسرت هستند، وهم می توانند امکانات وظرفیتها وآزمونها واکتشافها وتجربه ها ومیدانهایی در پس پشت خود داشته باشند.

سه. ما ذرّه های سرگردانیم در مرکز این موقعیت های خویش. هر موقعیت صحنۀ یکتایی است برای تحقق ذات ما. برای اینکه خود را عیان وبیان بکنیم وبسط بدهیم.  برای معنا بخشیدن به تجربه ها و رنج ها، کشف امکانها، آزاد ساختن ظرفیتها، حل عقلانی مسأله ها ومواجهه با محدودیت ها. برای فهم تازه ای از خود ومحیط مان.

چهار. آن «فراوانی بیکران» درست همین جاست. فراوانی، موهوب نگاه ماست وموکول کردار وکنش ماست. همه چیز در پشت دیوار هستی بیقرار ما پنهان است ومنتظر فرمان ذهن مان است. یک موقعیت مناقشه آمیز برای زوج جوان، میدانی برای معنا بخشیدن به تجربه های شان، بازیابی مجدد خودشان، آزمودن ظرفیتها و ظهور امکان های تازه است. همانطور که زیستن در اینجا واکنون برای ما ایرانیان، صحنه ای است برای فهم محدودیتها و معرض هایمان و کشف قابیلتهای تازه ای در خودمان. فرصتی است برای نقد سنتها وساختارها وشالوده هایمان ودر همان حال برای التفات به امکان هایی که در سپهر فرهنگ وادبیات و معارف ما ودر زیر پوست زیست جهان اجتماعی ما نهفته اند.

پنج. ما همه آوارگان یک واقعه ایم. رفع انبوهگی شبکۀ دراندر دشت پرابهام، از عهدۀ ما باری بیرون است. آنچه برعهدۀ ماست مقیاس کوچک ِ فهم ها وفعل های حقیرمان درهر موقعیت شخصی، خانوادگی، اجتماعی، ملی وجهانی است. کار ما این است که عقل های مان را با اعمال مان در هر موقعیت سیال همراه و همزمان کنیم؛ برای تقلیل مرارتهای مان. برای معنابخشی به تجربه های مان و جستجوی شادی های اصیل تر و پایدارتر  در حد توان.

راهی به چشم نمی خورد جز آشناساختن پندارها و رفتارهای خویش با بینهایت پندارها و رفتارهای دیگر که بناگزیر، این سایر محکومین به زندگی در موقعیت های همجوار ما به آن چنگ می زنند. پندارها و رفتارهای ما هرچقدر نیز متفاوت وگاهی متعارض اند لازم است با همدیگر آشنا بشوند؛ از طریق گفتگویی منصفانه ورضایتبخش. برای بهبود بخشیدن به شرایط بشری مان.



[i] perspective

نظرات 5 + ارسال نظر
ش.ح شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 14:28

درود استاد گرامی
امروز از روزهایی بود که بیش از پیش غرق دریای آواره گی بودم ... بیقرار و بیتاب سر بر آستان مولانا می کوفتم که ناگاه بیاد وبگاه شما افتادم و با گذر سریع از دمکراسی ‘ رسانه ‘ اخلاق از تاملات تنهایی تان سراغ گرفتم شاید تنهایی ام را که بیرحمانه پیش می تازد و با همه کاویدن ها و کوشیدن ها ... همه احساسی که میکنی بیهودگی ست . به یکباره با خواندن متنوی تان کمی احساس آرامش کردم ...
شاید آشنایی ( غم) از یافتن آشنایش آرام گرفت.
زندگی گاه بسیار نفس گیر است وتقلیل مرارتهایش بسیار دشوار!
پاینده باشید

درود بر دوست خوبم
از سینه ها تا سینه ها می رود قصه شادی ها وغم های مان
رنگین کمان زندگی ....
سرشار باشید از بودن واز معنا
م-ف

شاهده شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 15:19

می فهمم...

فهم تان روشنی بخش محیط زندگی تان...

آتشک شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 22:35

سلام بر استاد عزیزم
واقعا آنقدر خسته و درمانده و ناامید از این زمانه هستم که تقریبا همه چیز را تعطیل کرده ام.

دریا خندید در دور دست،
دندان‌هایش کف و لب‌هایش آسمان.
ـ تو چه می‌فروشی دختر غمگین سینه عریان؟
ــ من آب دریاها را می‌فروشم، آقا.
ــ پسر سیاه، قاتی ِ خونت چی داری؟
ــ آب دریاها را دارم، آقا.
ــ این اشک‌های شور از کجا می‌آید، مادر؟
ــ آب دریاها را من گریه می‌کنم، آقا.
ــ دل من و این تلخی بی‌نهایت سرچشمه‌اش کجاست؟
ــ آب دریاها سخت تلخ است، آقا.

درود بر دوست با اندیشه ؛دردآشنا و محققی توانا
بر سرزمین وزمانه ای باید گریست که سرمایه هایی همچون شما را خسته می کند. آرزویم را نثارت می کنم که فراوانی بیکران پشت دیوار هستی خود را گسیل کنید در جاری این زمان...بخراشید این موانع را...آینده چشم به راه تان...
شعر تان را سه بار سرکشدم؛ جرعه، جرعه.
با مهر
م-ف

ش.ح یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:32

با درودی دیگر
شعر بسیار زیبایی است ... البته من بیش از سه بار ...
براستی این نومیدی همگانی تا کی خواهد ماند!
برغم همه کوششی که البته به از خفتگی است بازهم حس تعطیل بودن بر جانم مستولی ست. دیرگاهی همه اندیشه و تلاشم در جهت همراه "بودن" با دیگران در مسیر ساختن ایرانی سرفراز و به سهم خود کاستن آلام هموطنانم بود
کوشش میکردم در جایگاه خودم بهترین باشم و هرگز ادعا نمی کنم که توانستم ... اما با این عشق زندگی می کردم. این انگیزه چنان توانی داشت که چشم بر ناملایمات موجود هم در همه این سالها بسته بودیم و ما را بجز این خیال فکر دگری نبود هماره بامید فردایی بهتر می کوشیدیم. به یکباره روزنه های امیدی که هنوز وجود داشت بسته شد ... براستی چه باید کرد؟ چگونه باید عاشقی از سر گرفت؟

دوست فکور بزرگوار
قند مکرر آمد این یادداشت مجدد شما
مولانا در بخش 7 دفتر سوم مثنوی ضمن داستانی زیبا سخنی از حضرت حق بر زبان خضر نقل می کند که
آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست
آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست
آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست
آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست
اکنون دوست خوبم ، این سوز وگدازهای شما و آتشک عزیز وهمه شمایان ، خود بزرگترین پیک حق برای ققنوس فرهنگ ایرانی است.
در پرسشهای جدی تان می اندیشم
ممنون
م-ف

[ بدون نام ] سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 http://gomegom.blogfa.com

دیروز
همچون پهلوانان
چرب میکردم تنم را در میدان
امروز
خوابیده دوش میگیرم در وان
بعد یک آن
لخت رو در روی آیینه قدی
یاد میگیرم
لخت بودن و نلرزیدن را
بعد بادام میکنم مغز
بعد اگر باز هم مغزها را کنم مغز
پوسته می یابم تمام مغزها را
بعد، هفتاد و نه بار
پوست برمی دارم از مغز
عاقبت یک موریانه
حاصل این کند و کاو است.

ممنون
سخنی جاری چون چشمه های وحشی کوهستانی
وبرمی شوراند ذهن را ودل را...
م-ف

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد