:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

زندگی چکه می کند.... مکان ارشیمدسی ما کجاست؟


 


«راستی چه می شود»؟... این حدیث متواتر مردمانی است که معمولا با آنها سر وکار داریم. بیشتر آشنایان، دوستان وهمکارانی که مدتی همدیگر را ندیده ایم تا دیداری پیش می آید، با نگرانی محسوس می پرسند حال وروز ما چه خواهد شد؟ داریم به کجا می رویم؟...شاید بشود در این دلواپسی عمومی، چیزی شبیه تواتر دید.

هراس  ودلتنگی برخاسته از فقر و بدبختی دامن گستر، انواع آسیب ها و نابودی سرمایه اجتماعی، زوال طبقه متوسط، هنجارهایی که پی در پی ضعیف وناپدید می شوند، حق و حقوقی که زیر پا می مانند، انواع آزارها واذیتها، سوء تدبیر و دیپلماسی، ناکارامدی نهادها و موانع ساختاری و...

سایۀ سنگین این احساس مثل شبحی ترسناک در شهر، در بازار، در هر کوی وبرزن، در خریدهای مان و در وسایل عمومی که برای تردد سوارشان می شویم، تعقیب مان می کند. با ما درون مکان های کارمان و حتی خانه هایمان می آید. «سر سفره های مان»! و فضای گپ وگفت هایمان ومیهمانی های مان دست از ما برنمی دارد. شاید از عالم بیداری مان نیز پافراتر بنهد وبه کابوسی برای رؤیاهای مان بدل شود.  دائم خود را همچون ذره ای سرگردان در این آگاهی دردناک عمومی احساس می کنیم.

اما آیا این نیمی از سیمای یک ملت نیست؟ پس آن نیم دیگر چیست؟ در آن سوی این بیم و هراس، همچنان بارقۀ زندگی است که در مردم سر بر می کشد و شگفت آورند این مردمان. امید مبهمی در همۀ نا امیدی های شان به آنها می گوید برخیزید و به زندگی آری بگویید. به فرزندان تان برای آمدن به این زندگی خوشامد بگویید. زندگی جاری است.

 هنر این مردم زیستن در فضای «امکان» هایی است که میان انبوهی جبرها ومحدودیت ها جست وجو می کنند. فضاهایی که با نوعی آگاهی پنهان در لابلای بدترین ساختارهای سخت وصُلب ، کشف می کنند واگر هم هیچ نمی یابند فضاها را خلق می کنند: از کتم عدم در می آورند و  از مواد ومصالح پراکنده وگاه فراموش شده ای که در گوشه وکنار ناکارامد ترین سیستم های موجود اجتماعی به دست شان  می افتد.

شاید این مثالواره ای از سازگاری روح ایرانی است وشاید عامّه ای ترین روایت از نظریۀ «تغییرات عمیق مداوم و  برکنار از خشونت» که مرکز ثقل آن نه سازمان های سیاسی است ونه  بورکراسی دولتی. بلکه گرانیگاه اصلی آن متن زندگی مردم  وپویایی های آن است و بصیرتها و منش ها و اجتماعات و نهادهای درون جوش برآمده از زندگی مردم است.

مشهور است که ارشمیدس می گفت مرکز ثقل را به من نشان بدهید واهرمی. تا زمین را جابجا کنم. آن مکان، مکانِ زیست مردم است. مردم؛ هم دست اند، هم اهرم اند وهم نقطۀاتکایند. علم وعالم ومعلوم اند.  

در این نیم دیگرِ سیمای این مردم، شما هنوز تصمیم به ماندن در یک تاریخ دراز پرحادثه را می بینید. این نیمۀ پنهان مردم ایران، همی همچنان اصرار دارد که به آینده چکه بکند.

مدتهاست من تقریبا هر روز در تاکسی،در اتوبوس، مترو، کوچه وخیابان، کلاس درسم، مراکز خرید و همه جا احساس مبهمی دارم از دانش ضمنی ونهفته مردمی که می دانند چگونه حتی برای تغییر عمیق ساختارهای موجود،از فضای خالی میان محدودیتهای آن ساختارها بهره بگیرند.

 همۀ نکته در این دانش ضمنی  است که در ذهن وجان مردم در حال گسترش است. در این دانش است که اگر دقت کنیم می بینیم  چگونه تقدسها دارند پی در پی فرو می ریزند. در اینجاست که ایدئولوژی ها دارند اوراق می شود. در اینجاست که نخبه گرایی ها از سکه می افتد. در اینجاست که شور و احساس روز به روز با عنصر آگاهی وخرد اجتماعی ترکیب می شود. در اینجاست که مردم می فهمند خرگوش آزمایشگاه برای این یا آن ایدئولوژی نیستند. موجی برای سواری دادن نیستند. رعیت نیستند. حق وحقوقی دارند که آن را بیش از لفاظی های سیاسی باید در شواهد عینی زندگی روز مرۀ خود معنا و تجربه بکنند.

آن شب وقتی این دریافت خود را با فرزندانم وهمسرم ومادرم در میان می گذاشتم، پسرم افزودۀ جالبی داشت. او گفت این نه تنها دانشی پنهان در ذهن مردم است بلکه صورتی از کنشگری پنهان نیز هست. راست گفت او. کنش اجتماعی را نباید فقط در شکل های مشخصی جُست که هر از چندی در خیابانها و فضای عمومی بروز وظهور محسوس پیدا می کند. البته اینها مهم اند ولازم اند اما همه، در دامان همان آگاهی عمومی وکنشگری مداومی پروریده  می شود که نشان آن را در زندگی روزمره مردم  باید سراغ گرفت....

درک ناچیز من می گوید که این مردم، حاملان صبوری از  آگاهی نوپدید به الگوی عمیقی برای تغییرات در جامعۀ ایران هستند، هرچند که تئوری آن را نتوانند صورت بندی بکنند. درست مثل اکسیژنی که همه تنفس می کنیم ویکی مفهوم فیزیکی آن را شرح می دهد....

فایل پی دی اف

دریای من کجایی؟



شب تا سحر جاده ای آشنا به سرعت پشت نگاه های نگرانم می دوید....یک شب بدتر از هزار شب.  اینک شهر مادری پیدا شد....یک راست سرازیر بیمارستان شدم مثل آب باریکه ای به دریا. دریای من کجایی؟ ممنون مادرم که بازهم برای مان ماندی. تو را می ستایم که  با درد ها نرد دوستی انداختی ،سازگارشدی و روی صلح وهمزیستی نشان دادی. قلب خستۀ خویش همچنان به  تپیدن خواندی، زهی ذهن چالاک تو  که  اگر عزم زندگی نداشت، اشیا و تجهیزات در می ماندند و پرستاران و طبیبان عاجز می شدند. شجاعت بودن تو  است که به بیمارستان معنا می بخشد و  دانش پزشکی را قدر می دهد.

مادر می بینی؟ بستر بیماری نیز بخشی از رنگین کمان زندگی ماست. پرده ای از  یک صحنۀ بزرگ. تکه ای از یک داستان بلند. رؤیا ها همچنان با ماست. می شود قرص های تلخ را نیز دوست داشت همچون آجیل شور و شیرین شبهای پرخاطرۀ زمستانی. می شود دوستانی یافت در همسایگی تخت بیمارستان. می شود در تجربۀ بیماری  نیز معنایی جستجوکرد. می شود روزۀ پرهیز گرفت و دائم در نماز بود؛ بی آداب و بی ترتیب. می توان از عیادت نیز تظاهرات زندگی راه انداخت.

مهم دوست داشتن است، غمخوارگی است. مهم،  درهم تنیدن تار غم با پود شادی  است. مهم،  کیفیت جاری حیات در آرام اعماق است. صدای احساس که می ماند.  لطف خیال که تصویر می شود و نقش آثار که می نشیند. مهم؛  راز هستی ، بسیط زندگی و سیر اشتداد وجود است.

مادران اند که ما را به اینجا دعوت کردند. پس چگونه خود از شور زیستن طفره بروند ویا صرف نظر بکنند. آنها ما را فراخواندند  در  بیخودی و مستانه. و ما آمدیم در غفلت و بی سر وپا.

اکنون ملکۀ زیبای قبیلۀ ما بر تخت نشسته است و چشمان کنجکاو  پر نقش ونگار خویش به من ودیگر فرزندان خویش و به فرزندان فرزندان دوخته است. صفوف خاطرات هشت واندی دهه  یکان یکان موج می زنند. نمایشنامۀ دراماتیک چهارنسل:

مادر، نمایندۀ نسلی با چشمان سیر، جان دلیر و  دلی لبریز از زیبایی ها وعشقها. نمایندۀ ایمانی بی دستور دولت. گواه اقتدارگرایی نه در حد تمامت خواهی. شاهد شهری شدن روستائیان، آرمانهایی یوتوپیک اما ایدئولوژیک. شاهد رونق ورفاهی دریغا که نامتوازن  و آسیب پذیر.

پیش مادرم دو نسل ایستاده ایم، پرماجرا و  آغشته از تجربه های شیرین و آنگاه تلخ. درگیر  آنومی و نگرانی و ابهام.  شاهد کالایی شدن دین و ایمان، و روستایی شدن خیل شهریان! و زوال طبقۀ متوسط.

و نسل چهارمی که  اینجا با ما نیست. هنوز کم سن وسال تر از آن اند که به بیمارستان بیایند؛ شاید درخانه یا درمدرسه. با تصویر مادربزرگ ها در ذهن وطنین کلمات وداستان هایشان در گوش، و افقی نوپدید از جهانی بغایت دیگرواره در پیش روی دیدگان. ترکیبی غریب از گسستها و پیوستها. آنها مشقی تازه می کنند. زندگی جاری است و داستان مادربزرگها همچنان در یاد .........

دیماه 91 : در بیمارستان قلب تبریز، بربالین مادرم.......

پی دی اف

جامعۀ ایران: عبور از نخبه گرایی و مواجه با نخبه آزاری

 

 امروز در کلاس درس، یکی از دوستان بحث را به موضوع نخبگان جدید روشنفکری در ایران ورفتارهای قابل انتقاد آنها کشانید. این نه تنها برای درس وبحث مان مفید افتاد، خود بنده را هم بعداً تا پاسی از شب به تأمل واداشت. یادداشت زیر حاصل آن است واگر زیادی  آشفته است از خواب آلودگی است .....

  شکاف میان نخبگان و مردم، از این سو دارد شکل می گیرد. در گذشته غالبا گفته می شد نخبگان جدید جلو افتاده اند و مردم و فرهنگ عمومی با آنها فاصله دارند وتغییرات لازم را تجربه نکرده اند. اما اکنون این نخبگان هستند که حداقل از گروه های جدید اجتماعی عقب می مانند. گفتارهای شان کمتر مولّد و عمیق است و به جای مفهوم سازی های جدّی و رمزگشایی های اینجایی واکنونی، بیشتر کلی گویی می کنند. این نیز عمدتاً حاصل افکار ترجمه ای آنهاست و یا تلفیق هایی بومی و آبکی و «زمینه زدایی شدۀ» شان از کلیشه های مرسوم جهانی.

گروه های نوپدید اجتماعی ما از فرمالیسم روشنفکرانه و«تکرار صفتی»  آن دلزده شده اند. علاوه بر این، از نخبگان مان گاه اعمالی دیده می شود که با انتظارات یک نسل پی جو وکنجکاو  نمی خواند. جوانان ما بازی بزرگان را نقد می کنند وچه خوب نقد می کنند.

اینها شواهدی از بلوغ فکری واجتماعی است و حکایت از آن دارد که گویا جامعه می خواهد از فضای «نخبه گرایی» ارتفاع بگیرد. آگاهی جدید، نخبگان را از  دوش مردم به پایین دعوت می کند. اصولا این «مردمِ» انتزاعی وفلّه ای که موج سواران حاکم در ترفند های زبانی خود از سوی آنان سخن می گویند، وجود خارجی ندارد. آنچه واقعا وجود دارد «فرد» ها و گروه های اجتماعی مختلف با آرا ومنافع و مسائل متفاوت هستند. اینهایند که یک ملت بالغ را تشکیل می دهند. لااقل برای طیف هایی از اینان  که گروه های جدید اجتماعی باشند و خوشبختانه در جامعۀ ایران رو به رشد هم هستند؛ نخبگان، بیش از اینکه «مراجع» باشند، «منابع» اند. منابع فکری، گفت وگویی  وارتباطی هستند.

این چنین، از نخبگان راز زدایی می شود. دیگر نه ذهنشان جعبۀ سیاه حقیقت است. نه صدف های سفیدی اند حاوی فضیلت ناب.  ونه قهرمان های سرخ اسطوره ای. برخلاف نخبگان دیگر که همه می شناسیم؛ اینان خوشبختانه مقدس هم که اصلا نیستند. بلکه به اندازۀ سهم شان در پی جویی حقیقت و دلیری نقد قدرت، وصداقت در طرح مطالبات فروخوردۀ اجتماعی، اعتباریابی عمومی می شوند و شهروندان و گروه های اجتماعی، مرتب از حرفها وکار وبارشان ارزیابی به عمل می آورند وکسی هم به خاطر نقد آنها از کار وزندگی ساقط نمی شود.

کلی گویی های ایدئولوژیک، دارند نخ نما می شوند وچه بهتر. مگر کمتر درپای این نوع حرفها هزینه کرده ایم؟ کافی نیست؟ این نشانۀ رشد یک جامعه است. جهانی شدن، ارتباطات، انفجار اطلاعات، افزایش تحصیلات، شهر نشینی، ظهور گروه های نوپدید و شبکه های اجتماعی از جملۀ پیشرانهای جامعۀ ایران به عبور از نخبه گرایی مألوف است. مخصوصاً که آزمونهای پرخرج این چند دهۀ اخیر به حالتی از «جِرم بحرانی» نیز انجامیده است.

باری عبور از  نخبه گرایی، مبارک است، اما اگر صدای نخبه ستیزی ونخبه آزاری، آن را مصادره به مطلوب نکند. صدایی که سالهای سال است در جامعۀ ما به گوش می رسد و از «روشنفکر  بیمار» و غربزده و نظایر آن داد سخن سر می دهد. این صدا، وقتی از مصدر قدرت در می آید، معلوم است که همان صدای پوپولیسم است و  همچنان می خواهد بر طبل «عوام سواری» در این سرزمین بکوبد و نان ریاست بر عوام جماعت بخورد.

اما همه می دانیم جامعه ای که آثار مزمن قرنها گریز از عقل و تنبلی ذهنی براو سنگینی می کند، برای مواجهه با نکبت های امروزی اش وبرون آمدن از بن بست هایش، بشدت نیازمند خردورزی انتقادی است. خرد اجتماعی نیز که در خلأ پیش نمی رود، آدمها وگروه هایی را نیاز دارد که کسب وکارشان  وحرفۀ شان، تولید فکر وتولید معنا و نقادی وپرسش افکنی  و کنش ارتباطی است. اینها به یک معنا نخبه های جدید روشنفکری و واسطه های تغییر  هستند ولی اسطوره های دانایی و اخلاق نیستند و انواع محدودیتهای دانشی ورفتاری دارند. در عین حال برای یک جامعۀ پویا  لازم اند.

این درک تنها به یُمن یک جامعۀ نخبه پرور اما نه نخبه گرا و نه نخبه آزار متحقق می شود. ما پیوسته ( وامروز بیش از هر زمان دیگر)به تفکر و تحلیل، به متفکران، به روشنفکران غیر ارگانیک و به  آگاهی دردناک نیاز داریم و به نقد سنت و نقد قدرت و نقد ایدئولوژی. وبه فضایی عمومی ومحدود نشده ومسدود نشده که در آن امکان اندیشیدن جدّی با صدای بلند وجود داشته باشد؛ صداهای مختلف و دیگرواره. صداهایی که اصلا رازواره های مسحورکنندۀ نخبه گرایانه نیستند ولی عمیق و در سطح نخبگی هستند وتسلیم عوام بازار  وتنبلی ذهنی و احساسات شایع نمی شوند، هم قدرت را وهم شالوده ها و سنتهای مألوف و عادات ومرسومات قوم را نقد می کنند. ارزش آنها در دامن زدن به  گفتگو ها وهمپرسه های اجتماعی است و البته به نوبۀ خود نیز نیازمند نقد وتحلیل هستند.

فایل پی دی اف

دستانت را به خود بده، خود را صدا کن

جمعه وباز هم غروبی دلگیر....

«درخت با جنگل سخن می گوید، علف با صحرا.... »[1]، اما کسی با من سخن نمی گوید. اکنون، من با که سخن بگویم؟ روح این جهان بی روح کجاست؟ اشک، رازی است...

چه می توان کرد آن گاه که نظام اجتماعی، آن مأمنی نیست تا تو خود را با او به اشتراک بنهی، در او سهیم بشوی و در جنب وجوش اجتماعی اش شرکت بکنی؟ میدانی برجای نمانده است تا قاعده بازی هایش را بیازمایی. چه می توان کرد اگر آب از سرچشمه گل آلوداست؟ چه می توان گفت وقتی مشکل در نهادهاست؟

در تنهایی غریب این غروب، کسی با من سخن نمی گوید جز نجوایی مبهم  که در ذهن می خزد: آهسته، نحیف. اما چنان که از جنس ریشه ها. از جنس وحشی ترین علفها که از صخره بیرون می زنند و زیستن را نغمه می کنند.

 نجوا با تو سخن می گوید چنان که انسان با خود: وقتی خیلی چیزها برضدّ تو هست، تو برضد خویش مباش. دستانت را به خود بده. حرفت را با خود بگو. قلبت را همراهی کن که همچنان می تپد و پای تو را به رقص زندگی می خواند. در بدترین حالات نیز فرصتی هست که به تجربه های خویش معنا بدهی، نهاد هستی خود  را گرامی بداری و خویشتن خویش را به تعالی دعوت کنی.

قانونی نانوشته بیرون از سیطره قدرتهاست که می گوید  نهادها باز می رویند. نهادها از عمیق ترین ارزشهای زندگی آدمی جوانه می زنند. نهادهای اجتماعی برای همیشه نمی توانند از نهاد هستی بشر تخطّی بجویند. برای همیشه نمی توانند فردهای انسانی را حاشا بکنند، نمی توانند برای همیشه از نهادهای کوچکی طفره بروند که ریشه و تبارشان در  نهاد بی قرار آدمی است. نهادهای  کوچک دیر یا زود، درد مشترک خود را فریاد می کنند؛ در خانواده، در دوستی ها، همسایگی ها، در محله، در انجمنها، در زندگی مدنی، صنفی، حرفه ای وشبکۀ اجتماعی.

نجوا با تو سخن می گوید، همچون دریا با قطره. خود را صدا کن با آرامشی آشنا، خود را گوش بده. با نهاد خویش همراه شو...زندگی جاری است، نهاد های بزرگ برای همیشه نمی توانند قانون نانوشته زندگی مردمان را کتمان بدارند، زندگی در نهاد انسانی ریشه می زند، زندگی از نهادهای کوچک، سر بر می آورد و رود می شود وروان می شود...



[1]  (احمد شاملو)

 

ارزشهای کار انسانها لگدگوب سرمایه های مالی

ارزش کار، سهمی است که افراد وگروه ها در بهبود بخشیدن به شرایط بشری وتقلیل مرارتهای انسانی دارند و با نیروهای بدنی، ذهنی، فکری و دانش وخلاقیت خود صمیمانه در جریان تولید شرکت می جویند. کار مولّد ومفید وپاکیزه، زنجیرۀ ارزش را در محیط زندگی ما  به وجود می آورد:با گونه گونی خلاقی از تولید غذاها و ابزارها، تولید کالا ها وخدمات، تولید اطلاعات و تفکر و نقد و آگاهی، تولید علم وفناوری، وتولید انواع صور خیال و معانی.

ثروت نیز مفهوم خود را از ارزشهای کار می گیرد. ثروت با معناست آن گاه که انباشتی عادلانه وعقلانی از کار مداوم و مولّد است و مجددا جریان کار وتولید را تسهیل می کند.

در این میان، آن جِرم آلاینده چیست که «جریان کار» مردمان را ناکار می کند و  اجتماع بشری ما را از درون ویران می سازد؟  این مادۀ آلاینده، سرمایۀ مالی است آنگاه که بدون کار مولّد به تصاحب افراد وگروه های خاص در می آید و صورت متراکم و متکاثفی از آزمندی های مرزناشناس برخی آدمها در بیراهه های ساختاری واجتماعی است.

نمونه ای از تکاثر سرمایۀ مالی، زمین یا سایر منابع عمومی است که نظامیان مسلط از دیرباز در ایران به چنگ می آوردند و  نسل به نسل به میراث می نهادند. بسیاری از دارایی های مالی در کشور از این رهگذر انباشته شده اند.

نمونۀ دیگر، رانت های آلوده است که از طریق قدرت وسرکوب سیاسی وسلطۀ ایدئولوژیک ومذهبی وایجاد انواع انحصارات حامی پرور و مافیاهای مالی در میان گروه های حاکم نظامی وسیاسی دست به دست می شود وتا اندازه ای نیز در بخشی از حواشی وعاملان مطیع و وفادار ترشح پیدا می کند وانواع کثافات به بار می آورد.

تداول این ثروتهای آلودۀ رانتی،  وضعیتی از استیلای سرمایه برکار پدید آورده است که مردمان حتی اگر فرصتهای کاری به دست بیاورند و ساعتهای متمادی از شبانه روز فعالیت بکنند، از عهدۀ تأمین نیازهای رشد فردی وحفظ منزلت اجتماعی وعزت نفس خویش در می مانند.

سلطۀ سرمایه های رانتی و مافیاهای مالی سبب می شود که قشر های وسیع کشاورزان،صنعتگران، کارکنان، کارگران، معلمان، مددکاران، متفکران، نویسندگان واستادان به رغم ارزشهای سرشار کار خویش همچنان از بختهای یک  زندگی مطلوب با کیفیت و رضایتبخش، فاصله ای بعید داشته باشند. گروه های فرودست مزدبگیر،  بیرحمانه پایمال می شوند ولایه های مختلف طبقات متوسط نیز روز به روز از بازارها به حاشیه یا بیرون رانده می شوند.

سرمایۀ مالی حاصل از سلطه و تحمیق و انحصار، در پس پردۀ لایه های ضخیم تقدس طلبی مذهبی و زهد ریایی که طی سه دهه به راه افتاده است،در طی سالهای اخیر  حتی از تحریم های خارجی نیز که خود نتیجه ای از تجزم مزمن ایدئولوژی دولتی است منفعت می برده است. اکنون نیز همین سرمایه های مالی بر امواج سرگیجه آور قیمت دلار، سوار می شوند و همچنان به بهای نابودی واستیصال عموم مردم این سرزمین، جولانگری وعربده جویی می کنند. غربت و عسرت ارزشهای کار مولّد را به سخره می طلبند و زاویۀ تاریک دیگری از  یک نکبت ملی را برملا می سازند.

چیرگی سرمایۀ مالی خواص سیاسی، نظامی ومذهبی بر ارزش های کار فکری ویدی عموم مردمان این دیار، نه تنها قاعدۀ عدالت را برهم می زند و توسعۀ ملی و پایداری ما را ناممکن می کند، بلکه سبب فاجعۀ انسانی، سقوط اخلاقی، بیگانگی اجتماعی و  فروپاشی فرهنگی می شود.