:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

وداع با یونُس ِ نبی



1.

خاطره ها بخشی از هستی بشر است. می شود خاطراتی را تنها در حاشیه ذهن داشت نه در متن ذهن، اما نمی شود از آن بکل طفره رفت. اجتماع انسانی هرمقدار نیز تحول تاریخی و دورانی پیدا بکند وحتی بعد از گسست های اخیر و جدید معرفت شناختی وجامعه شناختی اش، بگمان سخت است که بتواند با خاطرات دنیای قدیم یکسره وداع بکند وآنها را به فراموشی بسپارد، چنانکه اصلا نبودند. داستانهای عتیق، جزوی از میراث بشری است ودر زمرۀ اینها، داستان پیامبران است. رسولان، گروهی از مهم ترین نمونه های انسانی بودند که در تاریخ کهن زیسته اند وتجربه ها واحوال واوصاف آنها هنوز هم دل کسانی را می برد ودلالتهایی ونشانه هایی با خود دارد. اینان البته منحصر به انبیای سامی وابراهیمی نیستند ولی ما به دلیل آنکه در بخشی از تقدیر تاریخی خود ، با دینداری از نوع اسلامی آن محشور شده ایم با انبیای  ابراهیمی آشناتریم.

حتی در این زمانۀ مدرن ومابعد مدرن نیز هرچند تفکیک ها وتمایزهای معرفتی وارزشی ونهادیِ مهمی روی داده است وخیلی از آنچه در گذشته از دین وپیامبر انتظار می رفت امروزه دیگر بحق انتظار نمی رود، اما بازهم خاطرات دینی گاه وبیگاه در ذهن وضمیر وزندگی کسانی وگروه هایی فعال می شود و به باقیماندۀ نیازهایی پاسخ می دهد که در آن سوی سرحدّات عقل مدرن برجای مانده اند و همچنان بر شرایط بشری ما سنگینی می کنند.

گاه گاهی قصه های رسولان تاریخ، در زوایای پنهان جان من هم می آیند ومی روند. غوغایی می کنند و طنین در می اندازند. شگفت است، بارها شده که من انتظار نداشتم وپاک غافل از این خاطرات، که به یکباره واقعه ای روی داده است.  انبیا، میهمانان ناخواندۀ خیال من از آن سوی دور ودراز تاریخ شده اند. تااندازه ای که خانۀ تنگ و محقر وجودم اجازه می داد، عزیزشان داشته ام و به آهی و دریغی و نجوایی،  پذیرایی کرده ام. چندی است ایوب ویونس مدام می آیند ومی روند. گویا می فهمم چرا. تجربه های شان خیلی با دلهره ها و آلام این روزهایم آشنا می نمایند.....

2.

آن شب تنها بودم، دلم گرفته بود به اندازۀ همه دنیا. لشگری از  شرور عالم ومصائب آدم، پیش چشمان خسته ام سنگدلانه رجز می خواندند، در ذهن رنجورم سخت می خلیدند و اعصاب معرفت وروح مرا با بیرحمی تمام  می فشردند. از هرآنچه واژگان زیبا در زمرۀ عدالت ورحمت وحکمت وتئودیسه که گفته می شود، سخت آزرده بودم وبا خود (وشاید با هر خودِ بزرگ تر دیگر) به نجوایی خاموش می گفتم: اگر بهتر از این ممکن نبود پس چرا هستی شد به جای آنکه سر به سر نیستی باشد.

می خواستم همۀ اشکهای بشریت مغموم را به علاوۀ اشکهای ماهیان دریاها و آهوان صحراها و مرغان آسمانها، یک تنه برعهده بگیرم و چشمه چشمه بر گونه های خویش بریزم وخود را در جاری آن بشویم وآرام شوم.

من به رسم معمول این زمانه ودر حد ذهن حقیر خویش ، خرَد را باور دارم و به  همان فرض مشهور من هم با اطمینان تمام قائل ام که تقلیل مرارتهای بشر بدون پروژۀ عقلانیت و آگاهی جدید، بدون سبب شناسی علمی وبدون کوشش معقول انسانی و بدون حکمرانی خوب و از این قبیل الزامات، میسّر نمی شود. اما لحظه هایی هست چنانکه گفتم همۀاین سور و سات امروزی به شکل مرموزی در می مانند وشاید آگاهانه کنار می کشند و مرا لختی با خاطرات کهن، با ناخودآگاه نهفته در گوشه های ناپیدای هستی ام، تنها می گذارند. میهمانان آن سوی تاریخ در این وقتهای بی وقتی، سر می رسند. آن شب تنها بودم، دلم گرفته بود به اندازۀ همه دنیا....

3.

 یکی از همان تاریخیان دور، درِ خانه هستی مرا آرام می زد....این بار یونس بود. خسته از راه دراز. پیغمبری که در کودکی به من صراحت «به تنگ آمدن» و«زبان به شکوه گشودن» و آزرده خاطر شدن از خدا را آموخت. این طرح بودن ما،  از بنیاد مشکل دارد. ما محکومین به زیستن ایم و مسأله ها وشرّ ها بیرون از شمار. گاه باید صمیمانه پرسید و صدها چرا در برابر خدا گذاشت. در کتب مطولی که خواندم هرکس تعریفی از عصمت می کرد چه بسا با انواع تشبثات. من امّا آن را در معصومیت ناراحتی های یونس می دیدم. یونس رفیق کودکی من بود وتا به امروز یاد او با من هست. آن شبِ تنهاییِ انسانی ام نیز، تا یونس آمد قدری سبک شدم.

یونس از زیستن در این شرایط بشری خسته شد. رفیق نهنگان دریا شد: «وذاالنون اذ ذهب مغاضبا فظنّ ان لن نقدر علیه ونادی فی الظّلمات.................». یونس به قیمت صداقت و صراحتش، سختی کشید. یونس از وسعت دردها واز دشواری تقلیل مرارتها برافروخت و سراسیمه رفت. او تقدیر را سهل گرفت وتقدیر، او را سخت درهم فشرد. قرعۀ کشتی نشستگان به نام یونس زده شد واو محترمانه به دریا پرتاب شد؛ مثل بسیاری از قوانین محترمانه ای که تا به امروز هست وکسانی به نام آن رنج می برند و ندارند وکسانی به نام آن  سود می برند و دارند.

تصادف، بزرگترین قاعدۀ این دنیای کج مدار بود وهست وگویا بازهم خواهد بود. تصادفی است که کثیری از کودکان بیگناه این عالم در قحطی آفریقا پرتاب می شوند ونه در مهد کودکهای مدرن. تصادفی است که منابع در دست گروه هایی افتاده است و نصیب دیگران فقر وفاقه شده است. تصادفا، جنوب وشمال درست شده است، حاکم ومحکوم درست شده است. مؤمن وملحد درست شده است وتصادفا، ما به بهشت خواهیم رفت چون مسلمانیم و خیلی ها به جهنم خواهند رفت چون تصادفا مسلمان نیستند. اگر پای خدا را نیز به این «مسائل مگو» بکشیم، که غامض تر هم می شود!

4.

فرق یونس ونیچه، یکی هم این بود که نیچه در حسرت خدا، حزین ترین مرثیه های سرد فلسفی سرود اما یونس زیر بار جای خالی خدا نرفت وهمچنان او را جست. فرق مارتین بوبر با یونس این است که بوبر با خسوف خدا[i] کنار آمد ولی یونس در دل ظلمات باز نوری جست. یونس در شکم ماهی نیز امیدوار بود که امری متعال به غمزه می آید، منزه وبرتر از تمام آنچه ما تصور و تعریف می کنیم. معنایی فاخر هست در نهایت ناسازی و مستوری. فراوانی بیکرانی هست فراسوی همۀ محدودیتهایی که در خویش ودر پیرامون خویش بعیان می بینیم وبا آن دست به گریبان ایم. یونس در شکم ماهی نیز امید وآرزو داشت وایمان یعنی امید وآرزو. یعنی چنان زندگی کن که حقیقتی هست، که اوجی هست، که معنایی غایی هست. به رغم همه شواهد خلاف، تو مصمم باش که دعوتی از تو هست...

تا یونس آمد، همۀ کائنات بیکباره شبستانی شد، پرشکوه تر از هر مسجد یا کلیسا یا آتشکده ودیر؛ با روشنی رازآلود ونغمه ای غریب وآشنا: فاستجبنا له ونجّیناه من الغمّ وکذلک ننجی المؤمنین... یونس به رغم تمام مصائبی که کشید، درک یوتوپیک از هستی واز انسان و از خود را از دست نداد. یونس به رغم همه آزاردگی هایش، باز فراوانی بیکرانی در هستی جُست. باز برمحدودیتهای بشری خویش واقف شد، باز برخود نهیب زد، باز سطح انتظارش را از خود بالا برد وسطح توقعاتش از دیگران را پایین. باز بودن در اینجا را فرصتی دید و زیستن با مردمان را بر دیدۀ منت نهاد. یونس با غوطه خوردن در غمهای عالم ، برآنها فائق شد......

 بدرود یونس! دوست نهنگان! صدای حزین نیایشی غریب در ظلمات! ...پیامبر اعتراض و ایمان! واژۀ مبهم اندوه ونجات!... میهمان گریزپا از آن سوی تاریخ! بدرود....

فایل پی دی اف

 

 



[i] Eclipse of God

نظرات 10 + ارسال نظر
شاوردی شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 21:10

درود
چه زیبا از دل ما سخن میگویی.در این دنیای وانفسای قرن بیست ویک سخن گفتن از یونس برای من سخت تر از تجربه یونس نبی است.
به عینه می بینم که چقدر با هم اندیشان دانشگاهی ام فاصله دارم.من همه زبان تاریخی مذهبی وآنان یکسره مدرن و...
هرچند فوکو گسست تاریخی مینامدش من به این مسئله ایراد دارم.در حوزه اندیشه انسانی گسست معنی ندارد.شاید پرش تاریخی یا دگردیسی یا هرچیزی نامیدش...تارخ همیشه درون ما زنده است.

درود بر دوست..دل تان دلین..ونه گلین....

ا. فخاری شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 23:17

درود استاد
در دریای بی پایان چراهای بی فرجام، در اندوه گرانباری از دیگران غوطه ور و خسته ایم. مگر یونسی در هستی خود بیابیم یا بسازیم تا بگریزیم و فرابرویم از این تاریکی.
سپاس از نوشتن‌تان.
بدرود

سپاس از شما که هستید و می جویید ومی روید ومی بالید

ش.ح یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:24

استادگرامی درود
بی درنگ به یاد این شعر شهریار افتادم:

نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو بیگانه بگرییم

الهی نشاط میهمان هماره دل تان باشد .

با سلام وآرزوی مسرتهای باطنی پی در پی برای تان ...عزیز
و با بهترینها

م اسدی یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 22:29

یونس از وسعت درد ها و سختی تقلیل مرارت بر می افروخت ، پروسه ای سخت و صعب ، که سیاه پوست زاده ای را " با جسارت امید "هشت عالی ترین تصمیم گیر می سازد ، کیم وو چونگ فقییر زاده که شام شب نداشت " سنگ فرش هر خیابان را از طلا " می بیند ، و ماتسو شیتای ژاپنی "به سوی نیک فرجامی ، ... یاد نیچه می افتیم که نو آفرین اش دنبال یاران و امید زادگان اش می گشت و به این نتیجه می رسد که اگر جهان را آنگونه که می خواهد نیافریند هرگز آن را نخواهد یافت ، لذا به اراده زایو متوسل میشود و درد زایمان را تاب می آورد ، میشود زیمنش ، مرسدس پورشه فولکس واگن ، بوش ، بی ام دبلیو ، ....:]

ممنون دوست عزیز از طرح بحث مفیدتان

واعظی راد دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 21:06

کار ما ، شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن ،
پی آواز حقیقت بدویم....
و
هرچند که سهراب گفت :آدمیزاد، این حجم غمناک، طومار طولانی انتظار است.
آدم اینجا تنهاست. و در این، سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است....
عاقبت راز سر خواهد رفت
سیب روی اوصاف زمین خواهد غاطید
عاقبت یک حشره ، قسمت خرم تنهایی را ، تجربه خواهد کرد
در واژه صبح ، صبح خواهد شد

ممنون دوست عزیز از ارزش افزوده نگاه تان

مصطفی چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 17:29

سلام استاد عزیزم

فرق بین یونس وحسین پناهی به نظرم امد فکر کنم اختراع تریلی و کشف سیاره باید باشد. او در یکی ازدرد نامه هایش اینگونه میگوید
دیوونه کیه ؟عاقل کیه ؟
جونور کامل کیه ؟
واسطه نیار، به عزتت خمارم
حوصله‌ی هیچ کسی رو ندارم
کفر نمی‌گم، سوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم می‌شه چی‌کاره‌ام
می‌چرخم و می‌چرخونم ٬ سیاره‌ام
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم، بستمش
راه دیدم نرفته بود، رفتمش
جوونه‌ی نشکفته رو٬ رستمش
ویروس که بود حالیش نبود هستمش

جواب زنده بودنم مرگ نبود؛ جون شما بود ؟
مردن من مردن یک برگ نبود؛ تو رو به خدا بود ؟

اون همه افسانه و افسون ولش؟
این دل پر خون ولش؟
دلهره‌ی گم کردن گدار مارون ولش ؟
تماشای پرنده‌ها بالای کارون ولش ؟
خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون ولش ؟

دیوونه کیه؟ عاقل کیه ؟
جونور کامل کیه ؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست؛ دویدم
چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدم

پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوب روون معناش چیه ؟
این همه راز، این همه رمز
این همه سر و اسرار معماست ؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ نه والله!
مات و پریشونم کنی که چی بشه؟ نه بالله!
پریشونت نبودم؟
من، حیرونت نبودم ؟

تازه داشتم می‌فهمیدم که فهم من چقدر کمه
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر می‌خواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه

چشمای من آهن انجیر شدن
حلقه‌ای از حلقه‌ی زنجیر شدن
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیرتو بنازم

دیوونه کیه ؟ عاقل کیه ؟
جونور کامل کیه ؟

ممنون دوست منتقد از طرح بحث تان

فرهود ص پنج‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:20

نمیدانم چرا بیشتر ایرانیان یونس شدند و یوسف نشدند!!!

وچرا نمی گویید سلیمان؟

آرشام زاده عبداللهی پنج‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 http://www.hatef-e-iman.blogfa.com

یونسی دیدم نشسته بر لبِ دریای عشق
گفتمش : « چونی ؟ » جوابم داد بر قانونِ خویش

گفت : « بودم اندر این دریا غذای ماهی ای
پس چو حرفِ نون " خمیدم " تا شدم " ذا النونِ " خویش »

ز این سپس ما را مگو چونیّ از چون در گذر
چون ز چونی دَم زَنَد آن کس که شد بی چونِ خویش ؟ . . .

سلام عزیز نازنین ...چه خوش آمدی با این سبد معنا....
آری عارفان را شمع وشاهد نیست از بیرون خویش
...
عارفان لیلی خویش ودم بدم مجنون خویش
.....
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تاشوی موزون خویش
....
لنگری از گنج مادون بسته(ایم)بر پای جان
تافروتر می رو(یم)هر روز با قارون خویش
......
بدرود دوست معرفت بدرود
م-ف

صامتی دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 19:16

یونس ع آزاده ای زاده شده از ترسناک ترین موجود هستی
زاده تاریک ترین وبکر ترین تجربه بشری است
یونس ع تراژدی نیست واتفاق نوتصادف نیز نبوده است
که اگر اینچنین بود قانون احتمالات همان جبر میماند!!
یونس وقتی انفس وناس شد که در تنهایی درون درون خویشتن راز هایش را بر ملا کرد واسمایی را به خاطر سپرده بود ذکر لبانش ساخت .آن روز از یونس ع یا!انس
زاده شد....
سلام یونس !سلام روشنای محض!سلام پیامبر تسلیم وحیات !سلام گلوگاه تاریخ که زاده شدی از تجلی حیات!خداگونه شدنت مبارک .

علی عبدالرحمنی چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 02:19

استاد عزیز سلام
ممنون از متن زیباتون
میخواستم بدونم داستان کامل حضرت یونس رو کجا میشه خوند.؟ توی قران خیلی پراکنده بود و نتونستم اون مفهمومی که شما از این داستان مظرح کردین رو پیدا کنم.( ازرده خاطر شدن از خدا و زبان به شکوه گشودن و ... )
لطف میکنید اگر به ایمیلم ارسال کنید.
ارزوی سلامتی و سربلندی

سلام عزیز ، قرآن و نیز کتاب مقدس و برخی کتب مربوط به تاریخ انبیا مثلا از حسین عماد زاده و نیز دائره المعارف ها ومقالات موردی از جمله مقاله ای با عنوان jonah among the prophets: a study in canonical context که دانشگاه Regent در بریتیش کلمبیای ونکوور منتشر کرده است و.....
با بهترینها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد