:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

برترین فضیلت بشر چیست؟

منتشر شده در اندیشه پویا 13 بهمن 92 ص 97

مجله از چند تن منجمله اینجانب پرسیده بود بهترین فضیلت چیست؟ پاسخ من در زیر آمده است:

 

1.پایۀ فضیلت های بشر، به گمان من، فضیلتی است که از ذهن  او می تراود. اگر برای آدمی خطای نابخشودنی بزرگی هست به نظر می رسد خطای جهالت است. پس چنانچه قرار است فضیلتی بزرگ  نیز در انسان بجوییم شاید فضیلتی از جنس نوعی معرفت است؛ یک جور حسّ کردن وفهمیدن و آگاهی.

2.در اینجا مراد من از فضیلت معرفت، نخبه گرایانه نیست چه از نوع قدیم وافلاطونی وچه از انواع نخبه گرایی های دیگر وجدید. آن آگاهی را که یک فضیلت است می توان در مردمان کوچه وبازار هم سراغ گرفت؛ یک امتیاز نیست. وصف حالی است که هرکس می تواند آن را تجربه بکند. بیهوده نیست که در عرف عام (common sense) نیزهمین مردم چون بخواهند وصف کمالی راستین در کسی نشان بدهند با معرفت وبامرامش می خوانند. این در مباحث فلسفی وعلمی نیز آمده است.

3.زاگ زبسکی کتابی دارد به نام فضیلت های ذهن(The Virtues of Mind). دانشگاه کمبریج چاپ کرده است. او در آنجا شماری از فضیلتهای پایه را بحث می کند که  از ذهن جوانه می زنند ودر محیط حیات ما منتشر می شوند. ذهن است که باید روی به حقیقت بکند. درصدد شناختن امور واشیا بربیاید.  پُرسای راستی و جویای درستی بشود. طرح اندیشیده ای از زیستن بیفکند.

4.دغدغۀ راستین معرفت، آغاز راه برای تجربه کردن دیگر فضائل انسانی است. بهترین لحظه های ما وقتی است که صمیمانه در صدد معرفت ایم. فضیلت است فهمیدن خویش. فضیلت است فهمیدن جهان خویش. فضیلت است فهم دیگری، فهم محیط پیرامون، فهم اشیا وفهم آدمها. اینها بروشنی ستودنی ترین فضائل زندگی اند که من سراغ دارم.

5.من کیستم وچه امکانهایی ناشناخته در من نهفته است؟ این پرسش در درجۀ نخست از تنشی در ذهن برمی خیزد؛ تنشی که سودای سر آدمی را بالا می کند. تنش  شناسایی کردن اوجی در خویش. اگر عالی ترین استعدادهای من از دست بروند و من بی خبربمانم، این بزرگترین کوتاهی وتقصیر من است. کمااینکه وقتی از ظرفیتی والا درهستی خویش باخبر می شوم، این توفیق بزرگی است.

6.فهمیدن «دیگری» فضیلت است و نخستین «دیگری»، ای بسا که خودمان ایم؛ شناختن خود همچون یک دیگری(self as another). واین آغاز صلحی است که از درون ما آغاز می شود وآنگاه نوبت به فهم دیگران می رسد. صلح و آشنایی با دیگران وبا هستی. این سرمنشأ فضیلتهای مدنی است و سرچشمۀ فضیلتهای همنشینی مردمان با همدیگر وبا طبیعت و با کائنات است.

7.بیگانگی نسبت به «غیر»، از جنس بجا نیاوردن و حس نکردن ونفهمیدن غیر است و خالی معرفتی است درما. کسی اینجا پیش چشم من در رنج است ومن آن را نمی فهمم یا التفاتی به درد او نمی کنم، این بزرگترین غفلتی است که از من می رود. چگونه می سزد که با کسی پیوندزناشویی برقراربکنم و نخواهم که او را بفهمم. چطور است که همسایه ام را و همشهری وهموطن خود را  وهمنوع خود را نمی فهمم. چگونه است که صدای مخالفی و صدای نقدی در گوش ذهن من فرو نمی رود. چگونه است که تفاوت دیدگاه ها و فرهنگها و تنوع اقوام ونژادها و رنگها و زبانها و گونه گونی سبک های زندگی را به رسمیت نمی شناسم. به فرق نگاه  دیگران با خودم وبه اختلاف سبک وسیاق وسلیقه آنها التفات نمی کنم؟  اینها همه از کاستی فضایلی است که باید در ذهن برویند ونمی رویند.

8.حساس بودن نسبت به جزئیات و شواهد، از فضیلتهای ذهن است. وقتی ما این حساسیت را از دست می دهیم نه تنها شواهد نقض کلام واستدلال خویش را بجای نمی آوریم، نه تنها عقایدمان را با آزمون وتجربه به محک نمی زنیم، نه تنها باورهای ذهن خویش را با داده های جهان واقعی و با وقایع و رویداد ها نمی آزماییم، نه فقط گوشمان به جزئیات نقد ناقدان گشوده نمی شود، بلکه عکس العمل دیگران، رنج دیگران و مشکلات دیگران نیز برای ما مغفول می ماند.

9.درک جزئیات رنج دیگران فضیلتی گرانپایه است. دربیابان سگی تشنه است و له له می زند وما التفاتی نمی کنیم. حساس بودن ما به حرکت زبان ودهان و نشانه های ساطع از چشمان او،  فضیلت ذهن وادراک ماست. « اهل ده باخبرند ...مردمان سر رود آب را می فهمند، گِل نکردند....». اگر به رنج ماهیان دریا ومرغان آسمان حساس بودیم طبیعت را انبار فضولات خود نمی خواستیم. از فقدان حساسیت به شواهد کوچه وبازار است که فقر و نابرابری وبی عدالتی و مردم آزاری را بجای نمی آوریم. نفهمیدن بشر، نشنیدن ضجه ها و ناله ها، ندیدن رنگ رخسارها و نخواندن نگرانی در نگاه ها بود که کوره های آدم سوزی با آتش بیگانگی برافروخت و بگداخت.

10. قضاوت می کنم و به جزئیات نتایج آن در زندگی وسرنوشت این وآن حساس نیستم. این جای خالی معرفتی در ذهن وجان من است. سخنی می گویم و مردمانی از آن  آزار می بینند، زیان کسان در پی سود خویش می جویم به نام دین. دیگران از این در رنج  وعذاب وحرمان می افتند ومن به این شواهد وجزئیات توجهی نمی کنم، حساس نیستم. این، غیبت آگاهی است وفقدان حضور زلالی  است که از ذهن من انتظار می رود ونیست. این کاستی فضیلتی است در من.

11.فهم محدودیت ذهن خویش و کرانهای معرفت خویش، نشان از غایت فضیلتی دارد  که در ذهن آدمی به ثمر می رسد. از ابن سینا انبوهی دانسته ها خوانده اند وچنان تحسین او نکرده اند آنگاه که گفته است «یک موی ندانست ولی موی شکافت» و آنگاه که گفته است «اندر دل من هزار خورشید بتافت ، آخر به کمال ذره ای راه نیافت».

12.اگر اندوختن اطلاعات، مزیتی است که در ذهن ماست، اگر پرسیدن و اندیشیدن مدام، نیایش ذهن ماست، اگر درک نادانسته های مان و راستی آزمایی پیوسته ناتمام ِ دانسته های مان با همراهی دیگران، پارسایی ذهن ماست، پس بیگمان باید گفت فروتنی معرفت نیز، اوج کمال وشکوفایی ذهن ما در پیشگاه حقیقت بی پایان است و باشکوه ترین فضیلت مدنی است که روابط آدمها و مناسبات میان اذهان آنها را به صمیمیت مکالمۀ آزادمنشانه و صلح  آمیزی  برای بهبود شرایط بشری و تقلیل مرارتها سوق می دهد .    فایل پی دی اف

از چلّه ای که گذشت...

در لبه های تماس خویش با خود و جهان، به نحوه ای از وجود داشتن ِاشیا وآدمها خو می گیریم که می شود به آنها دست زد و با آنها کاری کرد و نتایجی در قالب حواس ظاهر به دست آورد. اما این فعل و انفعالات، سطحی ترین لایه های هستی جهان و ما هستند. قدری که اوج می گیریم با معرفت و تجربۀ وثیق در می یابیم سطوح عمیق تری از وجود، جاری است؛ در کمال اصالت و با آثار و احوال بسیار.

اگر این هوای دور و بر ما وجود دارد به این نشان که از آن تنفس می کنیم و عناصری از آن را به تجربه می آزماییم و مفهوم سازی و نظریه پردازی می کنیم، پس چرا نتوانیم بگوییم علاوه بر هوا و بسیار بیش از آن، صوَر دیگری از وجود ما را از درون و بیرون فرا گرفته است. از جملۀ این صورتهای برتر هستی، آگاهی و شعور است که امری وجودی است و در ما و کائنات سَرَیان دارد. خلاقیت، پرنشان ترین جریان وجود است در دشت ودمن، و در عالم وآدم موج می زند. عشق، موجی از هستی است که دور گردون از اوست. وجود با اسما و افعال و نشانه های برتر خویش جاری است. به همین قیاس، نیکان و دانایان و خوبان عالَم نیز همه هستند و باقی اند. یک برهان هستی آنها، آثار و رَشَحات وجودی است که از مصدر آنها مدام به ما می رسد، بمراتب اثرگذارتر از ذرات هوایی که به ریه های ما وارد و از آنها خارج میشود یا امواج و ارتعاشات اصوات و بازتاب فوتون های نور که به استناد آنها بر وجود امور و اشیا گواهی می دهیم.

برای تماس با انواع مراتب وجود، سطوح عالی تری از حسّ و معرفت و تجربه لازم  می آید و به سطحی بیش از حواس معمول و تجربه های آزمایشگاهی متداول و نظریه پردازی ها و تحلیل های مرسوم علمی نیاز داریم؛ به ذهنی سبکبال، دلی درّاک، فهم هایی ژرف، قوۀ خیالی نافذ ÷و خلاق، و دستور زبانی پیشرفته.

مراتب هستی بسی بسیار بی کرانه است و تا به آنجا امتداد پیدا می کند که از فرط خلوص با نیستی قرین می شود. این نیستی نه از جنس کمی و بی چیزی و کاستی است. بلکه به معنای آن است که وجود در عالی ترین مرتبه بسیطِ بی حد و کنار خود در هیچ قالب محدود نمی گنجد. این مرتبه از وجود، هم هست و هم نیست. هست چون حقیقتاً می شود با او نسبتی داشت و و با او مراوده کرد و نتیجه گرفت و پاسخ یافت. اما نیست چون در محدوده ای نمی گنجد که بتوان در او دست به تصرفاتی زد.

صورت جسمانی مادری خوب، چهل روز است که از محیط محدود زندگی ما کوچ کرده است، اما اصل وجود او هیچ از ساحت هستی بیرون نرفته است. آنچه از طبیعت بود باز به طبیعت برگشته است و آنچه حصّه ای و قطره ای از دریای وجود بود از تموّجات در سطح به آرامش در  اعماق پیوسته است. صورت جسمانی از مادر را که در حواس ظاهر خویش با او قرار و آرام می گرفتیم از دست داده ایم و سخت دلتنگ آن صورت رعناییم؛ اما صورتی روحانی از مادر همچنان هست و فاخرتر از همیشه با عشوه و ناز از ما فرزندانش دلبری می کند و کمند مهر خویش همچنان بر دوستان وآشنایان می افکند.

در خان ومان، مادر مهربان همچنان حضوری سیال است. نمادهای مادرمان با ارزش ترین اشیا و نشانه های زندگی ما شده است. وه که مادر در خواب و بیداری منتظر ماست تا او را یاد کنیم. مهرش را در دل زنده نگه بداریم و به نشان آن راز دوستی که اول بار با او در این عالم آزمودیم، دوستی بشر را به تکرار، تمرین وتجربه کنیم. جریان وجود، اول بار از مداری که آغشته به مهر مادران بود بر ما جاری شد و آنگاه عشق و محبت و دوست داشتن بی دلیل پیدا شد، دوست داشتن مردمان بی شرط آیین و عقیده ای ، دوست داشتن  بشر و بهترین واژه های دیگر زندگی... م/فراستخواه نیمه آذر92

پی دی اف

آرمیدن در ابهام عدم ، در سرّ وجود....

حسرت« یک لحظه مادر داشتن»[i]

مادرم رفت.....چه خاکی بکنم برسرخویش؟ من مسکین غریب.....

.......................................................

مادر! ای مرغ سبکبال، مرو!

......گفتم، امّا نپذیرفت ز من

رفت در دامن هستی، بغنود

خفت آرام،  در «بَحت وجود»ی که از آن آمده بود

.....

بیست روزی است که در هجر تو می سوزم من

آتش درد فراقی که مپرس....

مادر! ای جاری پیوسته به دریا

ای موج شکوهی، در آمدن ورفتن ، ای اوج

ای مهر اهورایی ِ نازل شده از ابر

ای راز محبت،،،،،، ای واژۀ عشق .....

تو کجایی مادر؟

منم این فرزند

این گم گشته به راه

مادرم  بشنو

مادرم بنگر

من بی مادر ِ درمانده به راهی چه کنم؟

آرمیدی تو در ابهام عدم، سرّ وجود

بس قریب، لیک بدور

آشکارا، پنهان

وا رهیدی تو، اما

من در این بند تعیّن چه کنم؟


فایل پی دی اف



[i]  این دلگفته را در استقبال از شعر مادر( فریدون مشیری) نوشتم با آهی برکشیده از ژرفای جان، آنگاه که امروز بیست روز پس از رحلت مادرم با درماندگی ناگزیری به بیمارستان عرفان برای دریافت آخرین مدارک پزشکی او رفتم. در طبقات وآسانسورهای بیمارستان وقتی هاله فاخر وبا شکوه مادر سفر کرده خویش  بر روی برانکاردها بار دیگر به میهمان خیال ماتم گرفته ام آمده بود ،  چنان قبض روح می شدم که مرگ نامعلوم آتی من احتمالا آسان تر از آن خواهد بود وچه می دانم..... شاید.....(مقصود فراستخواه،27  8  92)

و مرگ، پایان نیست.......



 

مادرم همچنان استحقاق زیستن داشت. همه بحقیقت گواهی می دهیم که شور زندگی بعد از گذشتِ هشت ونیم دهه، هنوز در او باقی و پرفروغ بود و به اندک بهانه ای شعله می کشید وروشنی می بخشید. در این روزهای آخر بیمارستان عرفان نیز، دستمال کاغذی را که نماد پاکیزگی بی مثال مادرم بود و تنها اسراف او در زندگی بود، به اکراه از دستش برای رفع خستگی او می گرفتیم. مرتب می خواست چشمان رعنا وسر وصورت زیبایش تمیز وآراسته بماند. در بهترین اوقات خویش که به خلوت نماز و نیاز اختصاص می داد، آیینه ای نیز با او همراه بود تا در حوصله ای تماشایی، شاهد خاموش شانه ای باشد که درگیسوان سپیدی با غنج وناز تمام می خرامید.

مادر اصرارداشت تا رسم بودن در اینجا را با نیکویی وبرازش شایستۀ شأن انسانی به جای آورد. مادر می خواست همچنان از آمادگی فرزندان ونوادگان ونتیجه های خود وهمه اهل خانه برای زیستن، سان ببیند و اطمینان پیدا بکند؛ با یک دنیا امید وآرزو. هرکس در این صحنه هست تا نغمۀ خودبخواند وکارخود بکند، غیر از نغمه ها وکارهای دیگران. تنها صداست که می ماند. تنها ارزشهای عتیق و اصیل انسانی است که از این آمدنها، دویدنها ورفتنها برصحائف گشوده در اعماق هستی نقش می بندد. «رگ رگ است این آب شیرین واب شور. در خلایق می رود تا نفخ صور».

این ماه ها وهفته های آخر، زیبا ترین بیاتی های ترکی، تازه تازه از روزن خاطرات جوانی مادرم سر بر می آوردند و در بُهت شگفت انگیزما چنان بر زبان شیرینش جاری می شدند که گویا شاعران عاشقی مشرب آذربایجان، همینک آن را در فراق یار یا در هجر درد واشتیاق وآلام وآرزوهای انسانی سروده اند. بیاتی ها (بایاتیلار) مثال های عالی از ادبیات منظوم شفاهی ما هستند که احتمالا برای بارنخست، ایلات «بیات»، آنها را در کشاکش زندگی پرحوادث سرزمین و همنفس با طبیعت عزیز این آب وخاک، در اوزان سیلابیک هفت هجایی سروده اند و به ترنّم زندگی آورده  اند. بعدها این اشعار به فرهنگ عمومی مردم آذربایجان در طی سده های متمادی تبدیل شده است.

بایاتی‌های ترکی با دوبیتی های فارسی شباهت خانودگی دارند. قافیه سه مصرع اول ودوم وچهارم،  یکسان است. بیت اول، پایه ای معنایی به دست می دهد تا بیت دوم با آن، ذهن وجان مخاطب را با زیبا ترین تموجات فکر وخیال خود غافلگیر بکند. عشق، تحسّر و عمیق ترین غمخوارگی های بشری از جملۀ مضامینی هستند که باعنصری از رئالیسم و  آمیزه ای تلخ و شیرین در بیاتی های آذربایجان می جوشند و بالا پایین می شوند تا  گوشه ای از عمق جاری حیات مردمانی را بازنمایی بکند که در این دشتها وکوهپایه ها می زیستند. بیاتی ها نه تنها در ساز و آواز عاشقان( آشیقلار) بلکه در متن زندگی روزمرۀ فرهنگ فولکلور و در هرخانه ومحفلی، نغمه آشنای حیات بود.

طنین صدای مادر که در این اواخر به طور خاص با این بیاتی ها مترنم شده بود، در عمق وجودم به دلنوازترین ضرباهنگی باقی مانده است وروز وشب خصوصا وقتهای غروبی که به خانه برمی گردم، ترجیع وتکرار می شود: «فلکین داد الیننن، اولمادم شاد الیننن... (داد از دست فلک که از او شاد نشدیم...)»....«بیر آه چکدیم آهیم قالخدی هوایه، بیر اود دوشسون یار دولانان صحرایه...(آهی کشیدم که سر به آسمان آورد. از آه من، آتشی بر این بیابان بیفتد و صحرایی که زمانی یار در آن قدم می زد، یکسر بسوزد همچنان که من در فراق یار سوختم)،.....»....

اکنون غم غریب بی مادری، سخت برجان من سایه انداخته است. دلتنگی از هجران مادر، نفَسم را بریده است. دوستان! زبانم یارای سخن گفتن ندارد. دستانم از نوشتن در می مانند. بیش از این، آن هم بعد از ده روز وداع با مادر، حقیقتا قادر به نوشتن وگفتن وحرف زدن درباره مادر نیستم. من از جرعه های گوارای نگاه مادرم سیراب نشده ام. من  بی مادر شده ام. اما مرگ، پایان مادر نیست. مادران در ما و در فرزندان ما ادامه دارند. مادران در بهترین مکان خاطرات مان، پرشکوه ترین روایت زندگی هستند که از سینه ها تا سینه ها باقی می مانند. مادران سبکبال ترین موجودات شریفی هستند که یکباره پر می کشند ومی روند، بی آنکه ما را از عزم رفتن خود خبر بکنند. بدرود مادرم......

مقصود فراستخواه / آبانماه 92

فایل پی دی اف

وداع با یونُس ِ نبی



1.

خاطره ها بخشی از هستی بشر است. می شود خاطراتی را تنها در حاشیه ذهن داشت نه در متن ذهن، اما نمی شود از آن بکل طفره رفت. اجتماع انسانی هرمقدار نیز تحول تاریخی و دورانی پیدا بکند وحتی بعد از گسست های اخیر و جدید معرفت شناختی وجامعه شناختی اش، بگمان سخت است که بتواند با خاطرات دنیای قدیم یکسره وداع بکند وآنها را به فراموشی بسپارد، چنانکه اصلا نبودند. داستانهای عتیق، جزوی از میراث بشری است ودر زمرۀ اینها، داستان پیامبران است. رسولان، گروهی از مهم ترین نمونه های انسانی بودند که در تاریخ کهن زیسته اند وتجربه ها واحوال واوصاف آنها هنوز هم دل کسانی را می برد ودلالتهایی ونشانه هایی با خود دارد. اینان البته منحصر به انبیای سامی وابراهیمی نیستند ولی ما به دلیل آنکه در بخشی از تقدیر تاریخی خود ، با دینداری از نوع اسلامی آن محشور شده ایم با انبیای  ابراهیمی آشناتریم.

حتی در این زمانۀ مدرن ومابعد مدرن نیز هرچند تفکیک ها وتمایزهای معرفتی وارزشی ونهادیِ مهمی روی داده است وخیلی از آنچه در گذشته از دین وپیامبر انتظار می رفت امروزه دیگر بحق انتظار نمی رود، اما بازهم خاطرات دینی گاه وبیگاه در ذهن وضمیر وزندگی کسانی وگروه هایی فعال می شود و به باقیماندۀ نیازهایی پاسخ می دهد که در آن سوی سرحدّات عقل مدرن برجای مانده اند و همچنان بر شرایط بشری ما سنگینی می کنند.

گاه گاهی قصه های رسولان تاریخ، در زوایای پنهان جان من هم می آیند ومی روند. غوغایی می کنند و طنین در می اندازند. شگفت است، بارها شده که من انتظار نداشتم وپاک غافل از این خاطرات، که به یکباره واقعه ای روی داده است.  انبیا، میهمانان ناخواندۀ خیال من از آن سوی دور ودراز تاریخ شده اند. تااندازه ای که خانۀ تنگ و محقر وجودم اجازه می داد، عزیزشان داشته ام و به آهی و دریغی و نجوایی،  پذیرایی کرده ام. چندی است ایوب ویونس مدام می آیند ومی روند. گویا می فهمم چرا. تجربه های شان خیلی با دلهره ها و آلام این روزهایم آشنا می نمایند.....

2.

آن شب تنها بودم، دلم گرفته بود به اندازۀ همه دنیا. لشگری از  شرور عالم ومصائب آدم، پیش چشمان خسته ام سنگدلانه رجز می خواندند، در ذهن رنجورم سخت می خلیدند و اعصاب معرفت وروح مرا با بیرحمی تمام  می فشردند. از هرآنچه واژگان زیبا در زمرۀ عدالت ورحمت وحکمت وتئودیسه که گفته می شود، سخت آزرده بودم وبا خود (وشاید با هر خودِ بزرگ تر دیگر) به نجوایی خاموش می گفتم: اگر بهتر از این ممکن نبود پس چرا هستی شد به جای آنکه سر به سر نیستی باشد.

می خواستم همۀ اشکهای بشریت مغموم را به علاوۀ اشکهای ماهیان دریاها و آهوان صحراها و مرغان آسمانها، یک تنه برعهده بگیرم و چشمه چشمه بر گونه های خویش بریزم وخود را در جاری آن بشویم وآرام شوم.

من به رسم معمول این زمانه ودر حد ذهن حقیر خویش ، خرَد را باور دارم و به  همان فرض مشهور من هم با اطمینان تمام قائل ام که تقلیل مرارتهای بشر بدون پروژۀ عقلانیت و آگاهی جدید، بدون سبب شناسی علمی وبدون کوشش معقول انسانی و بدون حکمرانی خوب و از این قبیل الزامات، میسّر نمی شود. اما لحظه هایی هست چنانکه گفتم همۀاین سور و سات امروزی به شکل مرموزی در می مانند وشاید آگاهانه کنار می کشند و مرا لختی با خاطرات کهن، با ناخودآگاه نهفته در گوشه های ناپیدای هستی ام، تنها می گذارند. میهمانان آن سوی تاریخ در این وقتهای بی وقتی، سر می رسند. آن شب تنها بودم، دلم گرفته بود به اندازۀ همه دنیا....

3.

 یکی از همان تاریخیان دور، درِ خانه هستی مرا آرام می زد....این بار یونس بود. خسته از راه دراز. پیغمبری که در کودکی به من صراحت «به تنگ آمدن» و«زبان به شکوه گشودن» و آزرده خاطر شدن از خدا را آموخت. این طرح بودن ما،  از بنیاد مشکل دارد. ما محکومین به زیستن ایم و مسأله ها وشرّ ها بیرون از شمار. گاه باید صمیمانه پرسید و صدها چرا در برابر خدا گذاشت. در کتب مطولی که خواندم هرکس تعریفی از عصمت می کرد چه بسا با انواع تشبثات. من امّا آن را در معصومیت ناراحتی های یونس می دیدم. یونس رفیق کودکی من بود وتا به امروز یاد او با من هست. آن شبِ تنهاییِ انسانی ام نیز، تا یونس آمد قدری سبک شدم.

یونس از زیستن در این شرایط بشری خسته شد. رفیق نهنگان دریا شد: «وذاالنون اذ ذهب مغاضبا فظنّ ان لن نقدر علیه ونادی فی الظّلمات.................». یونس به قیمت صداقت و صراحتش، سختی کشید. یونس از وسعت دردها واز دشواری تقلیل مرارتها برافروخت و سراسیمه رفت. او تقدیر را سهل گرفت وتقدیر، او را سخت درهم فشرد. قرعۀ کشتی نشستگان به نام یونس زده شد واو محترمانه به دریا پرتاب شد؛ مثل بسیاری از قوانین محترمانه ای که تا به امروز هست وکسانی به نام آن رنج می برند و ندارند وکسانی به نام آن  سود می برند و دارند.

تصادف، بزرگترین قاعدۀ این دنیای کج مدار بود وهست وگویا بازهم خواهد بود. تصادفی است که کثیری از کودکان بیگناه این عالم در قحطی آفریقا پرتاب می شوند ونه در مهد کودکهای مدرن. تصادفی است که منابع در دست گروه هایی افتاده است و نصیب دیگران فقر وفاقه شده است. تصادفا، جنوب وشمال درست شده است، حاکم ومحکوم درست شده است. مؤمن وملحد درست شده است وتصادفا، ما به بهشت خواهیم رفت چون مسلمانیم و خیلی ها به جهنم خواهند رفت چون تصادفا مسلمان نیستند. اگر پای خدا را نیز به این «مسائل مگو» بکشیم، که غامض تر هم می شود!

4.

فرق یونس ونیچه، یکی هم این بود که نیچه در حسرت خدا، حزین ترین مرثیه های سرد فلسفی سرود اما یونس زیر بار جای خالی خدا نرفت وهمچنان او را جست. فرق مارتین بوبر با یونس این است که بوبر با خسوف خدا[i] کنار آمد ولی یونس در دل ظلمات باز نوری جست. یونس در شکم ماهی نیز امیدوار بود که امری متعال به غمزه می آید، منزه وبرتر از تمام آنچه ما تصور و تعریف می کنیم. معنایی فاخر هست در نهایت ناسازی و مستوری. فراوانی بیکرانی هست فراسوی همۀ محدودیتهایی که در خویش ودر پیرامون خویش بعیان می بینیم وبا آن دست به گریبان ایم. یونس در شکم ماهی نیز امید وآرزو داشت وایمان یعنی امید وآرزو. یعنی چنان زندگی کن که حقیقتی هست، که اوجی هست، که معنایی غایی هست. به رغم همه شواهد خلاف، تو مصمم باش که دعوتی از تو هست...

تا یونس آمد، همۀ کائنات بیکباره شبستانی شد، پرشکوه تر از هر مسجد یا کلیسا یا آتشکده ودیر؛ با روشنی رازآلود ونغمه ای غریب وآشنا: فاستجبنا له ونجّیناه من الغمّ وکذلک ننجی المؤمنین... یونس به رغم تمام مصائبی که کشید، درک یوتوپیک از هستی واز انسان و از خود را از دست نداد. یونس به رغم همه آزاردگی هایش، باز فراوانی بیکرانی در هستی جُست. باز برمحدودیتهای بشری خویش واقف شد، باز برخود نهیب زد، باز سطح انتظارش را از خود بالا برد وسطح توقعاتش از دیگران را پایین. باز بودن در اینجا را فرصتی دید و زیستن با مردمان را بر دیدۀ منت نهاد. یونس با غوطه خوردن در غمهای عالم ، برآنها فائق شد......

 بدرود یونس! دوست نهنگان! صدای حزین نیایشی غریب در ظلمات! ...پیامبر اعتراض و ایمان! واژۀ مبهم اندوه ونجات!... میهمان گریزپا از آن سوی تاریخ! بدرود....

فایل پی دی اف

 

 



[i] Eclipse of God