:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

اتاق مادر

 شمعدانی های ایوان اتاقت مدتی است از پنجره سرَک می کشند و دور تا
دور تخت را می نگرند در جستجوی تو. صبح اول وقت، گلدونهارا آب دادم. نعناع ها دوباره
سبز و پرپشت و چشم نواز شدند. می پرسند سفر مادر  این بار چرا به دراز کشیده است، کجاست؟

صبح تا با اردوی روشنی تمیز خود سر می رسید نخستین استقبال کننده اش در اینجا او بود. فرزندان شب را به بدرقه می سپارند و مادربزرگهاروز را پذیره می کنند واین چنین، بشریت با طبیعت همراه می شود وروز وشب، وکار وزندگی وفرهنگ وتمدن به وجود می آید.

نسیم سحری در به در، از گَرد وغبار شهر،  اینجا منتظر است تا پنجره ات را بگشایی و باز میهمان تو باشد. مادر بیا دیگر. میهمانی بس است. جانماز و عطر وآینه، بر روی میز در جلوی صندلی که پرستشگاه خانگی و بی ریای تو است، چند هفته چشم به راه مانده اند.

پاسی از نیمه شب که می گذشت مادرم بر می خاست، چادر معطر نماز بر سر می کرد و بر روی این صندلی، خدایی را صدا می زد. راه های به سوی خدا به شمار انفس خلایق بلکه به عدد انفاس آنهاست. فرزندان که با عقاید دست به گریبان اند در حقیقت، تسبیح گوی اویند و معنایی منزه از این اوصاف مرسوم  وآیینی می جویند و نمی یابند و حق دارند. مادر بزرگها نیز روزمره ترین مشکلات بچه های شان را با خدای بزرگی، آن سوی آسمانها در میان می گذارند وزیر هر یاربّ  آنها لبیکهاست. اینها همه بهانه است. مهم خوبی است. مهم این است که هرکس نیازمند اوجی است.

 اتاق مادربزرگ، پایتخت سرزمین ماست. صبح است. بوی آب، بوی خاک، بوی سفال و بوی برگ با هم آشنایند. گل وبوته درایوان این اتاق، همه آرام تکان می خورند. این، رقص زندگی است. لهیب گرما رمق از آنها گرفت ولی آن نیز بگذشت. اکنون چند صباحی است به پیشواز پاییز آماده می شوند. حسّ وحالی تازه پیداکرده اند. دوباره جوانه می زنند. شمعدانی ها از نو غنچه درآورده اند.

خزان، پادشاه فصلهاست. با شوکت و شکوهی که رشک بر دل بهار می زند. هستی، شگفت معمایی است با فراز وفرودها وتلخ وشیرینش در سطح. و عمقی مبهم اما در نهایتِ مستوری و دلربایی. مادر! مهمانی بس است، بیا که هم سُرایی ِ نغمۀ  زندگی با تو طنینی دیگر دارد.

پی دی اف

گورستان



عصر پنجشنبه، ششم تیرماه92: درست چند دقیقه مانده بود به حلقۀ دوستان معنوی که برای شان از «رنج های بشری» بحث بکنم... تلفنی آشنا و چند صدکیلومتر آنسوتر صدای یکی از بهترین دوستان دیرینم. صدای حزین آغشته به اشک واندوه فرزندی که خبر تصادم اتوبوس شهری و ضربۀ مغزی مادر فداکارش را می دهد. شگفت انگیز است. این دوست عزیز من پزشکی پژوهشگر و استادی دردآشنا در دانشگاه علوم پزشکی تبریز است. همیشه هرگاه فرصت دیداری می شد برایم از یافته های مطالعاتی تازۀ خویش راجع به مسائل اجتماعی در حوزۀ پزشکی و از حقوق سلامت انسان سخن می گفت....اکنون جمعه صبح است و 24 ساعت از آن خبر نگذشته است که خبر دوم می رسد: مادری رنج کشیده در آرامش خاموشی ابدی فرومی رود.

مردن حق همه مادران خستۀ این عالم است. این دوست ارجمند من، همچنین برادری پزشک وخواهری پزشک دارد. اینها طبیبان به جان پروریدۀ یک مادر زجرکشیده اند و اکنون بهترین فرزندان دنیا که در غم از دست دادن مادری تنها شده اند و  به سوگ نشسته اند  ومن در این سو مانده ام با خاطرات و دردهایی مشترک که نمی دانم با آن چه کنم.

آن برف سنگین را به یاد می آورم که راه ها بسته بود و سازمانها به تعطیلی نشانیده بود و این مادر، این مسافر خسته، برای پیگیری مکان تحصیلات تخصصی دخترش، در تهران آواره وسرگردان، به این سو وآن سو می دوید و با طبیعت سرکش زمستانی سر به سر می نهاد. زنی که سزد تا مردان در پای او درس سختکوشی بیاموزند. ساعتی در حضور او بودم. به چشمان خمارش خیره می شدم تا راز کرشمه های نگاه و سرّ موسیقایی صدایی را بفهمم که طی سالیان سخت، به فرزندانش حسّ و حال زیستن و شجاعت بودن می بخشید. اکنون آن چشمان زیبا برای همیشه بسته اند . او  در خوابی عمیق فرورفته و آرام خفته است و من مانده ام.

آبی بر سر و روی غبارگرفتۀ خویش ریختم تا مگر روزنی از دیوار زمان پیداکنم در بدرقۀ این مسافر محتشم ابدی. چشمان کم سوی من یارای دیدن نداشت. کرانه های ناپیدای عدم، سو سو می زد. دل می برد و پنهان می شد. من در آن حریم عمق، در آن وحدت آرامی که هستی و نیستی، خیلی به هم نزدیک تر ونزدیک تر می شوند، نمی توانستم راه یابم. بناگزیر از همین جهان محفوف به کثرت وازدحام، چشم در نشان پایی می دوختم که تا لب بحر فنا از این مسافران برجای می ماند و بسرعت ناپدید می شود.......

 

گورستان، آرامگاه ابدی همۀ مسافران خسته است.  این سرشت سوکناک زندگی است. طرح زیستن ما همیشه ناتمام است. پیوسته آرزوهایی هست که در دلها بمانند. ما این همه راه می آییم و تا بجنبیم بانگ رحیل می رسد که باید برویم. چندین وچند صورت هستی، ره می سپارند، «این چنین تا صد هزاران هست‏ها...»(مثنوی معنوی)و آنگاه ذراتی سرگردان که همه از عشق بودن، بیخود و سرمست گشته اند، از آسمان، از خاک و از آبها و درختان و علفها، گرد هم می آیند و این بار در صورتی انسانی مجموع می شوند وما، ما می شویم.

این چنین، ترکیب تازه ای از جسمانیت، نقش گوهر انسانی می بندد، به درد آگاهی مبتلا می آید، با رنج ومسؤولیت سرشته می شود و عطش جاودانگی  می گیرد. اما چه زود، وقت یا بی وقت، باید با صورت اینجایی خویش نیز وداع بگوییم و رهسپار عالَم بیکرانگی و بی تعیّنی بشویم.«پس عدم گردم عدم چون ارغنون، گویدم کِانّا الیه راجعون»(مثنوی معنوی).

مرگ ریختن کوزه ای در جویی است و پیوستن جویی به دریایی  است وبالا شدن دریا به روشنی وگرمی آفتاب است. «آب دریا که به دریا می رود، از همانجاکامد آنجا می رود... جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز،  آب را از جوی کی باشد گریز؟ آب کوزه چون در آب جو شود، محو گردد در وی و جو او شود. وصف او فانی شد و ذاتش بقا، زین سپس نه کم شود نه بدلقا»(مثنوی معنوی).

ظاهر مرگ فناست و باطن آن بقا اندر فناست. در عمیق ترین سطح ابهام وجود، هستی ونیستی، روایت های متضایف یک راز مشترک اند. آنچه از رویداد پیدایش آدمی در این سیارۀ غلتان برجای می ماند یادی است ونامی است وصدایی است وآن صورتی است که در لحظه های گریزپای اقامت مان در اینجا با افکار واعمال خویش می نگاریم؛ در لحظه هایی فرّار که پیوسته هماغوش وجود وعدم هستند، مرزهای مبهم بقا وفنا هستند.

تنها همین لحظه ها هستند که هریک تکه ای معماگون از ابدیت اند. تنها همین لحظه ها هستند که نقد بقای مایند و جاودانگی ارزشهای بودن بشری ما را تقریر می کنند. تنها در همین لحظه هاست که می توان از هارمونی حیات با سعۀ بیکران هستی، با کائنات، با طبیعت، با  همنوعان  وبا  خویشتن خویش، نغمه ای خوش ساخت. تنها در همین لحظه هاست که می توان علامتهایی از دوست داشتن گذاشت وگذشت. آدمها می آیند و می روند و آثار  و نشانه ها می مانند.

وگورستان، ساده شده ترین نشانه شناسی رویداد انسانی در این کائنات کرانه ناپیداست. گورستان نسخۀ آرام داستان همان بشریت است که نسخه های دیگر این داستان با فرهنگ وتمدن و گونه گونی خلاق  جنب وجوش های انسانی مان در اینجا ظاهر می شود. « هر که او بنهاد ناخوش سنتی، سوی او نفرین رود هر ساعتی. نیکوان رفتند و سنتها بماند، وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند. رگ رگست این آب شیرین و آب شور، در خلایق میرود تا نفخ صور»(مثنوی معنوی).

گورستان کوتاه ترین وفشرده ترین فهرست کتاب بشریت ماست و دریغا که حتی این فهرست نیز چندان محل اعتبار نیست. کجایند آن زنان ومردانی که در گورستان های آشنای این دنیا نیز از آنها نشانی نیست یا بدتر،  آنان حتی از آرمیدن در این گورستانها نیز بازداشته شدند. گورستان های مان نیز در تیول ارباب قدرت وثروت درآمده اند. همۀ مسافران خستۀ ما چه در گورستانهای مان نشانی از آنهاست وچه نیست، در یک یک حروفی که با آن سخن می گوییم، در هرآنچه می نویسیم، در هر آنچه به کار می گیریم و در همۀ آگاهی واخلاق و فلسفه و دانش ومدنیت انسانی امروزی ما سهیم اند و نقش هستی شان در همه جا هست. نشان آنها را از انتهای آسمان، از موج دریاها، از بادها، از باغ و راغ وکوه ودشت، از کوچه های شهرمان و از در ودیوار خانه های مان می گیریم(مقصود فراستخواه،7 تیرماه 1392).


فایل پی دی اف

آگاهی همچون انرژی


تأملی تنها از سر نیاز بود، در جمع دوستانی حدیث نفس کردم

و اینجا می آورم........اردیبهشت92

 


 

نخست. در ستایش آگاهی

آن حضور و آن روشنی که ذهن در آن اعمالش را بهتر انجام می دهد، حضور وروشنی آگاهی در ذهن است. توگویی ذهن مثل فضایی تاریک وبسته است که براثر آگاهی، دریچه ها وپنجره هایش به روی عالم وآدم گشوده می شود و باز می شود و روشن می شود. در این روشنی است که ما می توانیم خود را وجهان را بهتر بفهمیم ، پردازش و دلیل آوری و تحلیل وتفسیر بکنیم، به تجربه های مان بهتر معنا بدهیم و  بهتر زندگی بکنیم.

آگاهی اصلی ترین فضیلت بشر است. هرچه پیشرفت وتوسعه وتعالی در تمدن وفرهنگ انسانی فراهم آمده است، به یُمن آگاهی بود. اگر در دنیا یک کوتاهی بزرگ باشد آن، کوتاهی انسان در آگاهی است. مشکل آگاهی در مردمان، ذهن متفکران را به خود مشغول کرده است. چنانکه از اسپینوزا[1] نقل است«نخندید، گریه نکنید،  بیزار نباشید،  بلکه بفهمید[2]».

دوم. در سرشت آگاهی

آیا این نور آگاهی تنها از فوتون های شناختی تشکیل می شود؟ به نظر می رسد چنین نیست. حداقل، آگاهی مؤثر در بشر یکسره از ذرات شناختی پدید نمی آید. آگاهی مؤثر آن است که با تمام  ابعاد هستی خویش آن را از خود می تراویم و به دست می آوریم. آگاهی اثربخش،  امری فقط شناختی نیست. ابزاری نیست. بلکه یک کلیت وجودی درماست.

اگر بخواهیم چهار سویۀ وجود آدمی را نشان بدهیم، فقط یکی از این چهارسویه عبارت است از کنجکاوی و معناجویی. حداقل سه سویۀ دیگر نیز هست :1. میل بقا،  2. لذت و  رنج و احساس و عواطف، 3.  روابط اجتماعی. آگاهی حاضر ونافذ در ذهن ما  فقط از جنس شناختن نیست بلکه کلیتی است که آدمی با همۀ ابعاد چهارگانه اش (با شناخت ها، میل ها، با لذتها ورنجها، و با نیازهای اجتماعی خود )به آن نایل می آید  (شکل زیر)

 

 


 آگاهی در مفهوم دکارتی آن، گویا ابتدابه سکون به صورت یک امر شناختی روی می دهد: «می اندیشم پس هستم». اما در معنای هوسِّرلی، آگاهی با نوعی قصدیت والتفات به وجود می آید: «هستم ومی اندیشم». آگاهی امری التفاتی[3] است. چون التفات به بودن خود و التفات به چیزی داریم، آگاهی طلب می کنیم. ما چون می خواهیم زندگی بکنیم وکاری بکنیم، با اراده ای معطوف به بقا، با شور زیستن، باشوق بودن وبا شجاعت بودن است که طرح آگاهی می افکنیم.

پس آگاهی مؤثر، امری وجودی و اگزیستانسیل است. این آگاهی در کلیت بدن ما سَرَیان وجریان پیدا می کند. تن مان هشیار می شود. میل مان هشیار می شود. لذتها ورنج های مان هشیار می شود. عواطف واحساسات مان هشیار می شود.  در این حالت، چنین نیست که مثلا لذتی داریم وآگاهی مثل مانعی کنترل کننده در برابر آن می ایستد یا مثل ترمزی آن لذت را متوقف می کند. بلکه این لذت است که با آگاهی در می آمیزد و صورتی آگاهانه پیدا می کند وبه سطح خودآگاهی وهشیاری می رسد. میلها و عواطف، واجد نور آگاهی می شوند. رنج ها نور آگاهی می گیرند و معنا پیدا می کنند و روشنی خودآگاهی به دست می  آورند. در حقیقت صورت آگاهی را به مادۀ امیال و  لذتها ورنج های خویش می زنیم. صورت آگاهی را به حیات اجتماعی خویش می زنیم. امیال  مان را با آگاهی سامان می دهیم. احساس مان هوشمند می شود و...

آن آگاهی که ابزاری نیست و وجودی است، آن است که به تعبیر مولانا« چشمۀ آن در میان جان بوَد». (چون ز سینه آب دانش جوش کرد. نه شود گَنده، نه دیرینه، نه زرد.  مثنوی معنوی : 372 ). سعدی تمثیلی جالب دارد وعقل را به چراغ تشبیه می کند سپس می افزاید این چراغ وقتی ارزش دارد که بخواهیم با آن ببینیم وپیش برویم: «خاصیت چراغ آن است که به وجود آن راه از چاه بدانند و نیک از بد بشناسند... عقل با چندین شرف که دارد نه راه است بلکه چراغ راه است...شخص اگرچه چراغ دارد تا نرود به مقصد نرسد.»( کلیات سعدی ، تصحیح مظاهر مصفا ، تهران، روزنه ، 1383 : 869).

برافروختن روشنی نافذ ومؤثری از آگاهی در کلیت هستی خویش، موکول به تنش وجودی واحساس نیاز در هستی ماست. تراویدن آگاهی از هستی خویش (نه صرفا به معنای ابزاری بلکه به معنایی که روشنی بخش جان مان می شود)ناشی از  تقلایی وتمنایی در وجود ماست. این نوع آگاهی غیر ابزاری است که ضریب نفوذ آن را دارد که به جریان زیست ما گسیل بشود و در آن جاری بشود.

این آگاهی در اعمال حیاتی ما حلول ونفوذ وسریان پیدا می کند. در  لحظۀ رفتار و در زمان واقعی زندگی روزمرۀ ما جریان وحضور دارد. با آن می توانیم گریبان خود را از رفتارهای تکانه ای[4] رها بکنیم، رفتارهایی که به صورت عکس العملی(محرک-پاسخی) از ما سر می زنند. مثلا عصبانی یا متنفر یا شیفته یا کج خلق یا دلسرد یا نومید یا منفعل یا برانگیخته یا پرشورمی شویم. عوامل درونی(مثل غدد کم کار وپرکار) و  بیرونی(مثل رسانه های سازمان یافته در تصاحب قدرت و ثروت)در تاریکی ناآگاهی، بی حضور آگاهی ودر غیاب آگاهی، ما را به واکنش وتکانش در می آورند و  و ناخودآگاه به رفتار می آییم. محرک هایی  ناخودآگاه ما را احاطه می کنند ودر امواج آنها می غلتیم و بالا وپایین می شویم.

وقتی آگاهی وجودی در ما توسعه و حضور وسریان می یابد به جای رفتارهای تکانشی، رفتارهایی تأسیسی[5] داریم. یعنی رفتارها را در روشنی آگاهی ودر پرتو خودآگاهی تأسیس می کنیم. بدن مان آگاه می شود،  امیال مان هوشمند می شود، رنج ولذت مان منوّر به نور آگاهی می شود، هوش درون فردی ومیان فردی، هوش عاطفی و هوش معنوی به دست می آوریم. گرایش ها و عواطف مان را سامان می دهیم. مثلا کامیابی های عاجل سطحی را به تعویق  می افکنیم. هیجانات مثبت ومنفی مان را مدیریت  می کنیم.  به رنجی معنا  می بخشیم و لذتی را استعلا می دهیم. ترکیبی آگاهانه و پایدار از رنجها ولذتهای اصیل انسانی به هم می زنیم.

سوم. آگاهی همچون صورتی از انرژی

آگاهی نیازمند نوعی انرژی وجودی است وخود صورتی از انرژی است. انرژی، کارمایۀ زندگی ماست. هر موجودیتی که در این عالم به جنبش در می آید، برای آن است که بخشی از انرژی این عالم را در خود ذخیره وجاری می کند. انرژی هر موجودیتی حاصل جنبش ذرات بنیادین اوست. علمای فیزیک مقدارش را مساوی دانسته اند باE=mc2 

E انرژی است. M  مقدار جرم است و C مقدار ثابت سرعت نور است که به توان دو می رسد..  به بیان دیگر انرژی در  هر پاره از هستی، از فعال شدنش در یک موقعیت محیطی است که در او انباشته می شود(انرژی پتانسیل). از این طریق ، صورتی از انرژی در این عالم  به صورت دیگر تبدیل می شود.  انرژیِ ذخیره شده در هر پاره از هستی، می تواند به صورت جنبشی از او آزاد بشود ودر محیط او منتشر بشود ومنشأ آثاری بشود.

فیزیکدانان می گویند هیچ موجودیت منزوی نمی تواند انرژی پتانسیل در خود ذخیره بکند. مثلا یک شیء در این سیاره به دلیل موقعیتش با زمین است که انرژی گرانشی پیدا می کند یا از عمل فتوسنتز گیاه در موقعیت خاصی از نور وهوا و آب وغیر آن است که انرژی در ذرات آن گیاه ذخیره می شود (انرژی پتانسیل) و  به صورت  انواع انرژی های جنبشی شیمیایی آزاد می شود ودر بدن ما تبدیل به انواع انرژی های دیگر می شود. انرژی ذخیره شده در برگهای چای ودر ذرات آب و آتش، با چایی که می خوریم در بدن ما بدل به انرژیی می شود که با آن خستگی های خویش رفع می کنیم و نیروی مجددی برای کار وکوشش به دست می آوریم.  چراغ آگاهی را نیز از این رهگذر در هستی خود برمی افروزیم.

چهارم. جریان انرژی در ما تا اوج آگاهی

ما نیز مثل دیگر پاره های هستی، در حال انزوا فاقد هر انرژی هستیم. انرژی وجودی، سرشتی ارتباطی دارد. ما تنها در  ارتباط خلاق با محیط مان است که از انرژی سرشار می شویم. در خود انرژی ذخیره می کنیم و از خود انرژی آزاد می کنیم و انرژی های مان را در محیط زندگی مان جاری می کنیم. آگاهی از عالی ترین سطوح امواج انرژی در این عالم است و از عالی ترین صورتهای انرژی تبدّل یافته در ماست.

اگر با فرضیۀ لاپلاسی بخواهیم بیان بکنیم ما یک زمان دور در این محیط منظومه ای، حوزۀ  جُنبان و دوّار آتشینی بودیم. انرژی بود که آن وضعیت را برپاداشته بود. انرژی جاری وپویا در این منظومه، خود حلقه ای از خوشه های بزرگ انرژی جاری در کائنات بود  وحاصل انفجار بزرگ بود و هنوز هم هست. باری سیاره ها و از جمله سیارۀ ما تکه تکه جدا شدند ودور خورشید به گردش درآمدند. مرکز بزرگ انرژی های این منظومۀ شمسی، در خورشید است که براثر جنبش ذرات درونی آن( تبدیل هیدروژن به هلیوم و...) پی در پی ذخیره می شوند وآزاد می شود ودر محیط منظومه واز جمله در سیارۀ ما(زمین)از صورتی به صورتی دیگر  متبدّل می شوند و  شبکه ای از جریانها وحوزه های  مختلف انرژی پدید می آورند.

 پیدایش ما انسانها نیز برامواجی از  این تبدّلات انرژی روی داده است. این امیال واحساس ها ومعرفتها و لذتها وعشق ها و آگاهی در ما نیز همه صورتهایی از شبکۀ پیچ در پیچ انرژی های جاری در منظومه ودر زمین است. (دور گردون را زموج عشـــــــــق دان ، گرنبودی عشـــــــــق بفسردی جهان).

ما پاره ای از هستی ایم و از فعال شدن مان با هر آن موقعیتی که در محیط هستی، محیط کائناتی و محیط اجتماعی و محیط ارتباطی داریم، در خود انرژی شارژ می کنیم. آبشار انرژی های وجودی چنین است که از طریق انواع انرژی ها در کائنات به سوی ما جریان می یابند ، در ما ذخیره وسرشار می شوند و آزاد می شوند و به محیط درونی وبیرونی زندگی ما گسیل می شوند ومنشأ آثار می شوند.

هرچه جنبش ذرات درونی مان بیشتر باشد، هرچه هرچه هستی خود را به سوی این انرژی ها بیشتر بگشاییم، می توانیم انرژی بیشتری را ذخیره بکنیم. هرچه ارادتی بنماییم، سعادتی می بریم. هرچه عزیمت بکنیم و به جریان انرژی های هستی گشوده بشویم، هرچه اجازه می دهیم منفذهای جان مان و دریچه های ذهن مان  واحساس مان به سوی جهان پهناور باز بشود ، هرچه وضعیت وجودی و موقعیت خود را چنان تنظیم می کنیم که پذیرندگی انرژی های مثبت در او فزونی بگیرد و هرچه ارتباط خلاق تر وسازنده تر با آسمان با زمین، با اشیا وبا آدمها ها برقرار می کنیم، می توانیم انرژی مثبت وآفرینندۀ بیشتری در خود شارژ بکنیم واز خود در محیط درون وبیرون گسیل  وروانه بکنیم.

چشمه های انرژی کائناتی از هر راه به سوی ما جاری می شوند، همچون بادها که به دامادی گل‌ها و درختان می آیند. رودبار های انرژی از تابش ملایم آفتاب، از زلال آب، از بلندِ آسمان، از افق کوه و دشت ودمن، از خاک وگیاه ، واز نغمه مرغان و نسیم سحری در ما جریان می یابند، ذخیره و سرشار می شوند. این انرژی ها ما را به شوق زیستن وامی دارند و به گرفتن نصیب خویش از بودن مان در اقلیم وجود فرامی خوانند. این انرژی ها در روشنی آگاهی ما به اوج خلوص و غنا می رسند. در آگاهی وبا آگاهی، سلسلۀ تبدّلات انرژی کائناتی در ما به سطحی عالی می رسد. چنین است که بارقۀ آگاهی بر موجی از انرژی وجودی و همچون صورتی استعلا یافته از انرژی، در هستی ما جوانه می زند.

جریان انرژی های عالم در ما واستعلای آن تا سطح آگاهی، در خلأ و  انزوا روی نمی دهد. انرژی سرشتی ارتباطی دارد.  جریان انرژی درما وقتی است که کار  وکنش  می کنیم. تکاپوهای شغلی وحرفه ای مفیدی داریم. ورزش  وپیاده روی می کنیم.  فکورانه زیست می کنیم. انرژی های پتانسیل ذخیره شده در تاریخ بشری مان به صورت انواع دانشها و فرهنگ وهنرو ادبیات وعرفانها و حکمتهای قدیم ودستاوردهای عقلانیت وعلم ورزی جدید در ما جریان پیدا می کنند. هنرها صورتی از انرژی های زیباشناختی و صوَرخیال اند. شعر، تاریخ، داستان و مانند آن صورت های متراکمی از انرژی های معرفتی اند، عرفان صورتی از انرژی های شهودی واشراقی است. علوم طبیعی و انسانی و اجتماعی صورتی از انرژی های توصیفی، تبیینی  وتحلیلی هستند. نقد، صورتی از انرژی های اخلاقی و فکری ماست.

انرژی های پتانسیل ذخیره شده در محیط اجتماعی مان از طریق کنش های ارتباطی در ما جریان پیدا می کنند: با مشارکت اجتماعی  و از رهگذر ارتباط سازنده با انسانهای دیگر وهمسفران سیاره ای و هموطنان و همشهریان و همسایگان.  در اثنای غمخواری بشر، با شرکت در نهادهای مدنی و با عضویت و فعالیت داوطلبانه در شبکه های اجتماعی، با شرکت در بهبود حیات اجتماعی وشرکت در نقد و روشنگری وتحول خواهی و  از طریق سهیم شدن در تقلیل مرارتهای بشری.

این است انرژی وجودی در ما که با شور زندگی، برمی جهد و با آگاهی،  به کمال لائق خویش می رسد و استعلا می یابد وسازنده  وتعالی بخش می شود. منبع این انرژی در هستی کرانه ناپیداست.  سرچشمۀ جوشان این انرژی در کائنات است. شرار و شور زندگی ما قبسی از این فراوانی بیکران است؛ «آتشگهی دیرنده پابرجا...» که چون بر می افروزیم «رقص شعله اش در هرکران پیداست، ورنه خاموش است وخاموشی گناه ماست...»[i]  

فایل پی دی اف



[1] Baruch Spinoza

[2] don't cry, don't laugh,  don't be indignant.but try to understand

[3] intentional

[4] impulsive

[5] institutional



[i]  از شعر آرش ، سیاوش کسرایی.

دربارۀ تأسیس رفتار؛ و دو نوع آگاهی لازم برای آن


یک. لذتها ورنجهای ما

رنج ها ولذت ها، درونی ترین تکه های هستی ما هستند. خیلی چیزها را می توانیم از خود جدا کنیم وبازهم به زندگی خویش ادامه بدهیم. اما تا هستیم، رنج ها ولذتها نیز با مایند. آنها از متن هستی ما مدام می رویند، سر بر می کشند و نقش ترکیب خود را بر پردۀ عادات وصورتهای حیات ما می زنند. ما با رنجها ولذتهای مان زندگی می کنیم. با آنها به رفتار در می آییم؛ حال یا به تحریک ناخودآگاه یا با تأسیس در روشنی آگاهی. تمام سخن در تفاوت این دو وضعیت زیست است.

دو. رفتار های ما دو دسته اند

در حالت نخست، رفتارهای ما تکانه ای ورانشی[i] است. به لذتی یا رنجی، ناخودآگاه تکان می خوریم ، تحریک می شویم ورفتار می کنیم. اما در حالت دوم، رفتارهای ما از جنس برنهادن و برنهشتن است. رفتار از نوع «تأسیسی[ii] » است. رفتاری که  آن را در روشنی آگاهی تأسیس می کنیم.

رفتارهای تکانه ای وقتی است که لذتها ورنجها بی گدار بر سر راه مان عَلَم می شوند، ما را تکان می دهند و ناخودآگاه به رفتار می آییم. مثلا کسی برخلاف عقیدۀ ما سخنی می گوید یا مغایر دین ما عمل می کند، بی درنگ می رنجیم و بر می آشوبیم که این چه کفر است و چه معصیتی است. احساسات ما تکان می خورد و آنگاه کینه ها وخشونت ها می جنبند ومابقی قضایا. در زندگی شخصی یا روابط اجتماعی مان، این لذتها ورنجها هستند که بی واسطۀ کمترین آگاهی، ما را تحریک می کنند و به رفتار می آورند: در خانه وکوی وبرزن ومکان های کار و عرضۀ خدمات و در روابط اجتماعی مان. مجذوب لذتهای آنی می شویم بی التفات به رنج هایی که  ممکن است در پی داشته باشند. یا از رنج های حقیری می گریزیم که در پس پشت آنها انواع لذتهای معنادار وپایدار نهفته است. محرک های حسّی لذت ورنج،  ناخودآگاه ما را احاطه می کنند ودر امواج آنها  می غلتیم و بالا وپایین می شویم.

برعکس، رفتارهای تأسیسی وقتی است که به مادّۀ لذتها ورنجهای مان ، صورتی از آگاهی می زنیم.  لذت ها ورنج ها را در ترازوی خرد عملی وارتباطی، هوش درون فردی ومیان فردی، هوش عاطفی ومعنوی، اخلاق وفضییلتهای بشری سبک وسنگین می کنیم و به آنها  سازمان می دهیم. گاهی لازم می بینیم که کامیابی های عاجل سطحی را به تعویق بیفکنیم. این چنین، هیجانات مثبت ومنفی مان را مدیریت  می کنیم.  به رنجی معنا  می دهیم وبر لذتی فائق می آییم. ترکیبی پایدار از رنجها ولذتهای اصیل انسانی به هم می زنیم. همچون بیماری که در متن رنجهای خویش، همچنان شور وشوق وشجاعت بودن دارد، همچون کسی که دربرابر ناملایمات با عزت نفس و به مسرتی ژرف در وجود خویش، تاب می آورد  و همچون آن کنشگران مخلص که برای توزیع رفاه اجتماعی واصلاح ساختارها ونهادها یا تولید اندیشه ودانشی برای تقلیل مرارتهای بشر، رنج معنادار می برند......

سه. دو نوع آگاهی: آگاهی شخصی و «آگاهی نهادینه شدۀ اجتماعی»

شب وروز که در انواع رفتارهای خویش تأمل می کنم یا اعمال دیگران دور ونزدیکم را می بینم، این دوگانۀ «رفتار تحریک شده» و «رفتار تأسیس شده» به روشنی قابل تمایز اند. درست است که هرکس می تواند تا حدودی، از رفتارهای تکانه ای بکاهد و بر تأسیس رفتار خویش بیفزاید. اما انصاف این است که عامۀ مردمان برای موفقیت در این راه  وبرای تأسیس رفتار در نورِ «آگاهی» به سیستم های حمایتی از بیرون واز جامعه نیاز دارند. چرا؟

چون ما هرچند برای تأسیس رفتار به روشنی آگاهی نیاز داریم. اما این آگاهی، خود دو قسم است، نخست: آگاهی ای شخصی که هرکس رأسا از خویش می تراود. فراخواندن این نوع آگاهی به لحظۀ رفتار، حقیقتاً قدرت ذهنی وروحی زیاد  و نیروی التفاتی وعزیمتی بالایی لازم دارد و دوم: آن قسم آگاهی نهادینه شدۀ اجتماعی که از بیرون به سهولت در مردمان یک جامعه نفوذ می کند وتنها مقداری هوش و شایستگی متوسط آنها کافی است که از این آگاهی جاری در سیستمها وروابط اجتماعی بهره مند بشوند.

اگر در جامعه، آگاهی نهادینه شدۀ سرشاری وجود داشته باشد افراد متوسط الحال در روشنی آن می توانند رفتارهای تأسیسی بیشتری از خود ظاهر بکنند. ولی وقتی چنین آگاهی نهادینه شده در سیستم های اجتماعی ضعیف بوده باشد، چه؟ در این صورت افراد باید خیلی به لحاظ ذهنی وارادی قوی باشند تا بتوانند به تنهایی آگاهی کافی برای تأسیس رفتارشان را شخصا از خود بتراوند واین برای عموم چندان محقَق نمی شود. پس راهی جز اندیشیدن به توسعۀ «آگاهی نهادینه شدۀ اجتماعی» نیست.

مراد از «آگاهی نهادینه شدۀ اجتماعی» آن آگاهی است که از طریق آموزش وپرورش، رسانه ها، نهادهای مدنی، اجتماعات محلی ومردمی، سپهر عمومی، فضای شهری و  فرصتهای گفتگویی وارتباطی،  در جامعه جاری وساری می شود. این نوع آگاهی،  خصیصۀ یکسره کلامی و مستقیم  ندارد بلکه در او خصوصیتی ضمنی و هنجاری هست، خصوصیتی گفتمانی و فرهنگی به طور درونزا که غیر مستقیم و بسیار نافذ است. این آگاهی است که می تواند برای مردم متوسط الحال جامعه نیز آن روشنی لازم را فراهم بکند تا به مدد آن،  رفتارهای روزمرۀ شان را تأسیس  وتنظیم بکنند، مثلا از خط کشی عبور بکنند، به نوبت بروند، حقوق وآزادی های همدیگر را مد نظر داشته باشند و رنجها ولذتهای شان را سازمان بدهند.

چهار. ضعف «آگاهی نهادینه شدۀ اجتماعی» در جامعۀ ما

وقتی به تجربۀ روزمرۀ خود در جامعۀ کنونی ایران مراجعه می کنم، صبح وشام در کوچه وخیابان وروابط کاری واجتماعی،  شاهد رفتارهای تحریک شده ای هستم که گاهی به انواع مشاجرات، زدوخوردها و قهر وبیگانگی وحوادث پرهزینۀ انسانی واجتماعی می انجامند. و چون این را با مشاهدات محدودم از زندگی روز مرّۀ مردم در شهرهای دیگر دنیا مقایسه می کنم ومخصوصا تحقیقات و گزارش های علمی مربوط به سیستمهای اجتماعی جوامع مختلف را در حدی می خوانم، بوضوح می بینم که شهروندان ایرانی در حال حاضر چندان از «آگاهی نهادینه شدۀ اجتماعی»برخوردار نیستند ودرنتیجه بیشتر آنها درگیر لذتها ورنجهای روز مرۀ حقیر و ابتدایی و معیشتی هستند.

از سوی دیگر نوع ساختارهای رسمی ما به گونه ای است که روز وشب به طرق مختلف به رنجش های عقیدتی ومذهبی وسیاسی دامن می زنند یا گروه های نگونبخت اجتماعی را به جای لذتهای پیشرفته وتوسعه یافتۀ عقلانی و عرفی ومدنی با لذتهای وهم آلود فریبنده اشباع می کنند.

مهم ترین علت ضعف این «آگاهی نهادینه شدۀ اجتماعی» در ایران، آن است که آموزش وپرورش و رسانه و فضای عمومی بیش از اندازه در قبضۀ ایدئولوژی دولتی قرار گرفته است. نهادهای مدنی و اجتماعات محلی ومردمی فاقد آزادی وابتکار عمل  وخلاقیت های لازم هستند و سپهر عمومی و فضای شهری و  فرصتهای گفتگویی وارتباطی، متأسفانه ضعیف نگه داشته شده اند. اولین قدم برای توسعۀ رفتار های تأسیسی شهروندان ایرانی آن است که این موانع جدی، به طور ریشه ای اصلاح بشوند.

..........سحرگاه دوشنبه نهم اردیبهشت 92

 

 فایل پی دی اف



[i] impulsive

[ii] institutional

امکان های ناشناختۀ ما: «فهمیدن موقعیت دیگری»

امکان های ما برای تنظیم مناسبات خود با دیگران، بسیار است. کوشش برای «فهمیدن موقعیت دیگری» از جملۀ این امکان هاست. ولی چه بسا ما از این امکان نهفته در اقلیم ذهن خود غافل هستیم. «فهم موقعیت دیگران» را شاید رویکردی پدیدارشناسانه به امور انسانی واجتماعی نام بنهیم یا شاید نگاهی مردم شناختی.

ما به طور انعکاسی،  شرطی شده ایم و به طرز ناخودآگاهی عادت کرده ایم که مرتب از موضع ومنظر خود، دربارۀ دیگران قضاوت  می کنیم.

قضاوت به مثابۀ سعیی برای بازنمایی آثار وپیامدهای امور انسانی، البته تا یک اندازه، واجد کاربردهایی است. به نظم اجتماع بشری  و به تعادل میدان نیروها و انرژی ها کمک می کند و جریانی از مبادلۀ میان ذهنی فراهم می آورد. اما این قضاوت معمولا از حالت متقارن ومتوازن ومتعارفش به در می رود و به شکلی از خشونت ذهنی دربارۀ دیگری در می آید. خشونتی که با انواع شقوق مذهبی یا ایدئولوژیک وحتی اخلاقی  وغیرآن شکل می گیرد؛ در اشکال قدیمی یا جدیدش.

می توانیم به جای این همه قضاوت زیادی دربارۀ دیگران، قدری نیز آنها را بفهمیم. آنها را در همان موقعیت واقعی خودشان بفهمیم که چه بسا آن موقعیت را یکسره نیز خود اختیار نکرده اند.

«کوشش برای فهمیدن دیگری» یعنی اینکه چه معانی ومراداتی در پس پشت عقاید واعمال وحرفها و حرکات و اظهارات مردمان هست. درست است که عقاید واعمال انسانی قابل فروکاستن به معنا نیستند و آمیخته به میل بقای افراد وگروه ها نیز هستند، صورتی از جستجوی لذت وقدرت نیز هستند؛ اما مگر ما خودمان سوژه ای استعلایی ومنزه از غریزه ولذت وقدرتیم که دیگران را برای خاطرش به صلّابه می کشیم؟! پس انتظار می رود ما آدمها کوششی درخور برای فهم موقعیت گفتاری و کرداری همدیگر به کار بگیریم.

سعی وجودی وذهنی برای  فهم معانی ومرادات نهایی دیگران (دیگرانی از هرنوع)، به چند دلیل باارزش است:

1.واجد عنصراکتشاف است. وقتی دیگری را می فهمیم مثل این است که امر «حال»ِ «متفرّد» و«متفاوط»[i] تازه ای را کشف کرده ایم.

2.حاوی جذابیت اخلاقی است. وقتی دیگری را می فهمیم، این قرینِ عزت نفس،بردباری، بلند نظری، مسرّت وتجربۀ کمال است.

3.آرامشی در ذهن وجان ما به وجود می آورد واز بسیاری تنش های روانی، فارغمان می کند.

4.برای حیات اجتماعی مان کم خطرتر وپرثمر تر ومفید تر است. زیستن با دیگری، صلح با دیگری و گفتگو و همفهمی را تسهیل می کند. رنج کمتری دربردارد وشاید لذت وبرکت بیشتر.


فایل پی دی اف

 



[i]  تفاوط (Differance) به معنای پساساختگرایانه و دریدایی کلمه