مرگ فصلی از داستان زندگی است.....
ما کمتر این فصل از داستان را از زبان کسانی شنیده ایم که مرگ را شخصا تجربه کرده اند. جز آنچه بندرت و غالبا مبهم ومستعار در خواب های مان، از رفتگان خویش می شنویم یا آنچه در مکاشفات عارفان و کتابهای رسولان می خوانیم.
پس اگر چنین است مرگ فصلی از داستان زندگی است که ما هیچگاه از راویان اصلی نشنیده ایم وبیشتر، روایت وحدیث نفس ماهایی است که هنوز خود، این فصل از حیات را ندیده ایم ونمی دانیم او چیست.
برای همین است روایت مرگ، غالبا مجعول است. برساختۀ افکار وآرزوها وعواطف ماست ومعمولا لبریز از غم و جدایی و حسرت و.....
ای کاش مادران و پدران و مردگان ما می آمدند اما نه در خواب. چنانکه می شد بدن آنها را در آغوش بکشیم واز آنها سؤال کنیم در لحظه مردن جز رنج ودرد دیگر چه ها دیدند؟ چه احوالی تجربه کردند، چه حسی داشتند ، برآنها چه گذشت و کجا رفتند؟
...............................
................
....
برای سه دوست عزیزم لیلا، سینا و زکریا که این روزها غم بی مادری شان را می اندیشم وحس می کنم
م-فراستخواه
تیرماه نود وچهار
درباره مرگ در این وبلاگ:
http://farasatkhah3.blogsky.com/1392/04/08/post-30/
http://www.blogsky.com/farasatkhah3/post/index?page=3
ومرگ ، ترجیع بند یک ترانه شد....
http://farasatkhah.blogsky.com/1390/03/11/post-46/
مقصود فراستخواه
14 اردیبهشت 94
در آدمی ، ظرفیت آغاز هست
در خاک، در درخت و در طبیعت نیز ظرفیت آغاز هست، چنانکه در بهاران به چشم می بینیم. اردیبهشت است وهنوز حسّ بهار در ما باقی است. زمین دوباره آغاز به نفس کشیدن می کند، گیاه از نو جوانه می زند، درخت تازه می شود. دوری دیگر در می گیرد. بذرها دوباره به خود می جنبند، سر برمی آورند و رشد ورویش از سر می گیرند. تو گویی این خاک، پایان یافته بود و اکنون دوباره شروع می کند. مرغان باز می خوانند و شور وشیدایی می نمایند. اگر ما بودیم و فقط یک سال، و هیچ بهاری را بعد از زمستان هنوز ندیده بودیم ، به یقین می گفتیم زمستان، پایان نسیم است و پایان روییدن است. اما بارها به تجربه می بینیم، زمستان پایان نیست. جنب وجوش تجدید می شود. تغییر، شاید ثابت ترین قاعده در این عالم است. هرپایانی در آن سوی نهفته خود جای پایی از آغاز دارد. موانع راه گاهی بهترین بهانه ها برای آغاز می شوند.
ظرفیت آغاز در سرشت وجود نقش بسته است و هرچه حظّ چیزی از هستی بیشتر می شود، امکانهای آغاز کردن و نوزایی وبازآفرینی نیز فزونی می گیرد. طبیعت اشیا حسَب انرژی های نهفتۀ خویش، تجدید می شوند و دوباره آغاز می یابند. دگرگونی و دگردیسی گیاه وحیوان وآغاز مجدد دشت ودمن و بلبلان به نیروی پنهان غریزه است. مرغابی های مهاجر در هر زمستان، مهاجرتی به مسافت چندین صد کیلومتر از سیبری آغاز می کنند وبه مناطق گرمسیری در خوزستان ایران می آیند. امادر انسان، همه چیز موکول به این است که از ذهن سر بزند. انسان ها با حسّ ها وعقول خویش، با صورتهای متنوع خیال، با استدلال و آزمون، با تفکر واکتشاف وبا جستجوهای مشترک و رضایتبخش است که می توانند از نو شروع می کنند وچنین است که بشریت دوباره از سر می گیرد. زندگی جاری است.
در ما ظرفیت آغاز هست. آغاز فهمی تازه از خود، نگاهی تازه به خود، به دیگری، به هستی وبه کائنات. در ما ظرفیت آغاز هست، آغاز طرحی نو از زیستن. آغاز اقدامی تازه برای زندگی. در ما ظرفیت آغاز هست، آغاز پرسشی تازه، یا پاسخی جدید به سؤالهای قدیم ویا راه حلی متفاوت برای مسائل خویش. گویا ما هر بار از نو به دنیا می آییم و آغازی تر وتازه تجربه می کنیم. همیشه آغاز ها با یک واقعه روی می دهند: یک پارۀ آگاهی، یک بارقۀ عشق، جنبیدن حسّی، دست به گریبان شدن با تنش مشکلی، طنین معنایی، مناقشه ای، نقدی، گفتگویی، اشارتی، دیداری، کرشمه ای، به هم رسیدنی، با هم بودنی ......
ذرات در بدنهای پدران ومادران به روال عادی روزگار می گذراندند اما رویدادی آنها را به جنب وجوش تازه برانگیخت و شروعی شد و قصه پیدایی ما درگرفت. آغاز یافتیم و آمدیم اما نه یکبار. بلکه با هر نگاه مهربان مادر، دوباره حسّ آغاز پیدا می کردیم، با حرفها وحکمتها و داستان هایی که برای ما می گفتند در عالم کودکی خویش، باز چندین وچند شروع مجدد داشتیم. هر «یکی بود یکی نبود» برای ما آغاز رؤیایی تازه بود. با زمزمه محبت درس معلمی آغاز می شدیم. با دیدن چیزی و کسی، با شنیدن وخواندن و با ارتباطهای مؤثر نافذی، دوری جدید شروع می کردیم. گنجشک ها را دیدم که بارها تکه پاره های پر و پنبه از منقارشان می افتاد، دوباره از سر می گرفتند و سرانجام آشیانه می ساختند. دانشجویانی را دیدم که در میانه راه آغاز کردند وتا به کجاها رسیدند، دوستان بسیاری داشتم که می گفتند نمی شود اما آغاز کردند و شد. ملتهایی را خواندم که با محدودیت های فراوان آغاز کردند و خود را از نو آفریدند.
من اولین بار که ماهی سیاه کوچولو را خواندم، حقیقتا آغاز یافتم. دانش آموزی بودم و «ذرّۀ بی انتها» در من حسّ شروعی دیگر برانگیخت. متفکران ودانشمندان ومنتقدان هرچند یک بار دیدگان کم سوی مرا با افقی جدید آشنا می کردند واین چه آغاز باشکوهی بود. در کانت خواندم که دلیری دانستن داشته باش و بر محدودیتهای فاهمه خویش واقف شو و من با خود فهمی تازه ای آغاز شدم. عارفان و صالحان وسالکان ، گاه گدار تکه ای کوچک از معانی تر وتازه در دل بی تاب من می افکندند و غوغایی در می انداختند، وه چه تازه می شد این من غبار گرفتۀ زمین وزمان. این چنین بود که گویا همه چیز وجهان من واجتماع من وخود من مجددا آغاز می شد بدون اینکه آن قبلی ها بکلی ویران شود! حس آغاز واسطورۀ آغاز با من بود تا به امروز....
آغاز یعنی صبحی تازه از خواب بیدار شدن و معنایی نو برای بودن خویش در دل پروراندن. آغاز یعنی جای پاهایی تازه در وجود خویش یافتن، نیروهای نهفته در خود سراغ گرفتن، امکانهای بیکران هستی را فراخواندن و آنها را به ذهن وبدن ومناسبات خویش گسیل داشتن. آغاز یعنی آنگاه که عادتی را ترک می گویی و فعالیت سازنده ای را جایگزین آن می کنی، آغاز یعنی لذتهای تازه ای را مزه مزه می کنی واز لذتهای حقیری رها می شوی. آغاز یعنی ایده ای پدید آوردن و هدفی جدید نشانه گرفتن، راه های نرفته ای سپردن و غمخوار کسی شدن. آغاز یعنی خطر کردن، در ابهامی غوطه خوردن و افقی گشودن. آغاز یعنی در پی آواز حقیقتی دویدن، به تجربه ای تازه دست زدن و ابتکاری به خرج دادن. آغاز یعنی پیشی گرفتن در ارتباط مؤثری با دوستی وهمسایه ای، یعنی شیوه ای بهتر برای کار با دیگران یافتن، فکر بکری تدارک دیدن، نظریه ای تازه برای توضیح مسأله های هزارتوی زندگی آفریدن، ابزار بهتری ساختن و طرحی نو در انداختن. آغاز یعنی دور تازه ای از سلوک، عزیمتی جدید برای زیستن و تراویدن امیدی از ذات اصیل خویش. آغاز یعنی عزم واقدام مشترکی برای تغییر یک نظم ناکارامد، برای تحول اجتماعی، برای توسعه، برای رهایی. اینها همه امکانهای بیکرانی است که در آدمی برای آغاز هست ودر تمدن وتاریخ بشر هست.
این مجموعه را فرزند عزیزم سعید با همکاری دیگر فرزندان خوب مادر فراهم آورده است با پس زمینه ای از شعر شهریار به زبان خودش.
اگر خالی زندگی ما قرار است از چیزی سرشارشود، آن چیز دوست داشتن است و صورت خیال مادر نخستین تجربۀ زلال ما از دوست داشتن شد، و از اشتیاق بودن در اینجا با همۀ رنج هایش. پدران ومادران با شور زیستن در تن وجان، ما را از ابهام بی صورتیِ ماده به دنیای صورتها فراخواندند. از سر بیخودی به اینجا شتافتیم و تا به خود بیاییم آنها روی به عالم بی صورتی نهادند. عزم رحیل کردند. ما را گذاشتند ودر گذشتند. آنها چشم به ابدیت دوختند و ما بر دوش های خویش بدرقه شان کردیم، به خاکی سپردیم که که مادر بزرگ مشترک همه ما در این سیاره است. به حسرت برروی آنها لحافی از طبیعت کشیدیم تا دوباره در عمق ابهام وجود آرام گیرند. آنها به بی تعینی هستی پیوستند و از همین رو بود که بر جلال وعظمت شان بازهم هرچه بیشتر افزوده شد.
مادرم! یک سال از فراق تو گذشت، در اتاقت که هنوز سجاده اش بوی نگاه های تو را می دهد و در آیینه اش تمثال وجود تو «نمایان» می شود، در محله؛ جلوی درهای یک به یک همسایگان که سالها شمع مجالس شان بودی، در پارکهایی که خرامان قدم می زدی وبا عصای چوبین خویش موسیقی زیستن می نواختی، در کنار زاینده رود که اکنون خشکیده، و نماد یک سرزمین سوخته شده است و دیگر آن جاری پرشکوهی نیست که تو به تماشا می ایستادی، در یک یک خانه هایی که تختگاه مخصوص برای تو می گستردند تا در مرکز منظومه زندگی مان با جلال و احتشام تکیه بزنی وبر کار وبار فرزندان خویش نظاره کنی، هرجا و هرجا وهرجا...... درد بی مادری همۀ یتیمان عالم را با گوشت وپوست واستخوانم احساس می کنم. مادر! آب باریکۀ زندگی من بی برکۀ وجود تو چه کند؟