:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

هستی ونیستی

امشب واعظ، میهمان نازنین خیال من بود. صبح به یادداشتی مراجعه کردم مربوط به حدود 20 سال پیش، تابستان 1372؛ شهر پرخاطراتم تبریز.

به عیادت شان رفته بودم. سماور همچنان می جوشید، علفها داخل قوری دم می کشیدند. کتاب ها کف اتاق به هم ریخته بودند. پیرمرد وارسته نمی توانست کلمات نافذ خود را بر زبان بیاورد. از آن آوازها دیگر خبری نبود. اکنون حنجره حتی به سخن گفتن یاری نمی کرد.اما دل همچنان سرشار بود و لبریز از معانی. هرچه اصرار کردم از جا برنخیزند سربتافتند و بلند شدند، نشستند. شرمسار بودم از مزاحمتی که با عیادت خویش برای شان  پدید آوردم. چاره ای جز سکوت و تماشا نداشتم. چند کلمه ای به حکم ادب گفتم؛ عرض ارادت و آرزوی سلامت. چون نمی توانستند جواب بدهند به کمترین مقدار بسنده کردم و از نگاهم خیره به چشمان نرگس شان مدد جستم، همین وبس.

که ناگاه بزحمت از زیر، کنار تشک، دفتری برداشتند و قلمی. ومرادات خود را که نمی توانستند به زیان بیاورند روی برگی از دفتر خط  شروع به نوشتن کردند. دستهای لرزان شان که بر روی ورق می رقصید، حس متناقضی داشتم، ناراحتی از اینکه می خواهند جوابم را کتبی بدهند با آن دشواری، وکنجکاوی واشتیاق به این صمیمانه ترین برقراری ارتباط انسانی. دستهایش به شدت در ارتعاش بود، اما  اندرون بی نهایت آرام.

درد، در محاصره اش داشت ولی او همچنان شجاعت بودن به خرج می داد. آن سوی حیات ظاهری انسان را در اینجا با شکوه تمام می دیدی. به هر زحمتی بود چند سطری تحریر کرد. آن برگ را از دفتر پاره می کرد برای من که بی درنگ برخاستم واز دستش گرفتم. بوسیدم وبا اشتیاق تمام،  به تندی خواندم. سپاسگزاری به جای آوردم ...لختی در خدمتش بودم اجازه خواستم  و برگشتم.

توی کوچه که می آمدم دوباره به دقت در این چند سطر تأمل می کردم ...سال های زیاد لای اوراق ویادداشتهایم مانده بود، اخیراً از فرزند عزیزم حسین خواستم،  عکسی از آن تهیه بکند. همان زمان از منزل جناب واعظ تا خانه که بر می گشتم نکته های  بلند معانی از این دوسه سطر به ذهن متحجر بنده می چکید. فرصتی نکردم بنشینم آنها را مشق بکنم. کلمات  همچنان  طنین خاموش نیرومندی  دارند. واعظ آنجاست، در بی تعینی پایدار، نگاهش  همان است،  تبسمش همان است، جزء وکل  هایزنبرگ همان است.

ما چقدر به عالم ماهیّات وتعیّنات خوگر شده ایم. می گوییم واعظ آمد، واعظ رفت ونمی گوییم این وجود است که با واعظ وبا همه چیز تجلی می کند، دل می برد وپنهان می شود. وجود به پایداری همچنان هست. بسیار بلند و بی انتها. واعظ در یک تعیّن محدود خاص، دیگر با ما نیست، در هستی بیکران  فانی است ولی در او باقی هم هست. قطره دریاست اگر با دریاست. ما همه در هستی ودر نیستی ساکنیم. دوره می کنیم شبها را وروزها را ...

سه شنبه 13 تیرماه 91 صبح اول وقت


تصویری از دستخط عبدالله واعظ


نظرات 5 + ارسال نظر
مچتبی علی اکبر سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 18:13

جناب فراستخواه
افسوس می خورم که چنین به پیری و مرگ می نگرید ، هیچ گاه نتوانسته ام .
بهترینِ من :
پیری و مرگ و بیماری مچالی برای معنا دادن به این هستی های کوتاه و متعین نمی دهد . فهم نامعین هم حکایتی است که این کمترین درکش نمی کند . تازگی ها کتاب های اروین یالوم را می خوانم شاید مرهمی باشد بر این آگاهی وحشتناک رازآلود
آنچه بیشتر رنجم می دهد فقدان شعور در مرگ است . ای کاش خدای ادیان باشد ! با همه ی شکنجه هایش باز هست ! شخص وار و متعین و با رحم و قهرش !

نازنین
زندگی طرحی است که می افکنیم و پیری همچون جوانی، بیماری پابه پای تندرستی تکه های درهم تنیدۀ طرح زندگی ماست ومرگ نیز مهم ترین فصل اوست مهم معنایی است که شما می جویید وخلق می کنید
اگر حسشو داشتید شمه از آن کتاب را در اینجا با ما بگویید زنده باشید
م-ف

ف. و سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 20:15

یک بار وقتی داشت با آفتابه زیگزاگ آب می‌‌پاشید دم در. گفتم من زنی بی‌خاطره‌ام. انگار داستانکی هم به همین نام نوشته بودم. سرش را تبا شوخ طبعی تکان داد و گفت من هم مردی بی‌خاطره‌ام. بعد خندید. هر دو خندیدیم. به انتهای کوچه که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم. همیشه این کار را می‌کردم. می‌خواستم این یک تصویر در ذهنم باقی بماند و ماند. اما انگار بقیه چیزها به قوت این یکی نبودند و من دوباره تبدیل شدم به یک زن بی‌خاطره.
یادداشت شما مرا به یاد خودم انداخت. خودم در همان سال‌ها. در جستجو بودم و خانه او را پیدا کردم. در می‌زدم و گوش می‌ایستادم تا صدای دمپایی‌هایش را بشنوم. از پله‌ها بالا می‌رفتم و گوشه‌ترین جای اتاق می‌نشستم و کلماتش را می‌بلعیدم. برگشتنی همان آدم بودم فقط تشنگی‌‌ام بیشتر شده بود و اراده‌ام راسخ‌تر برای جستجوی بیشتر.
یادداشت شما اشک به چشمم آورد. دلم تنگ شد برای او. برای خودم........

دوست دل آگاهم
ممنون از خاطره های تان در بی خاطرگی
شوق دیدگان تان در چکه اشک
چه حس های مشترکی
اراده معطوف به زیستن تان همچنان شوخ وشنگ وبا شکوه باد
م-ف

شاهده سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 21:51

"اول صبح "ها که دوره می کنیم شبها را و روزها و هنوزها را ...درد است یا نفس تنگی از اشتیاق است یا بی تابی و دلتنگی ست ،یا این همانی همین لحظات است با دورها که ذهن امروز را با ذهن آنروزها یکی می کند ...هر چه هست حضور نابی ست که نور در کاسه ی شب می ریزد...ممنون استاد جانم

هرچه هست حضور نابی است که نور در کاسه شب می ریزد
هرچه هست حضور نابی است که....
هرچه.....
ممنون دوست نازنین
م-ف

یاس پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 22:00 http://www.vals.blogfa.com

از نوشته های شما بسیار لذت می برم.

درود بر آشنای نفَس گلها و دورۀ زندگی یاسها
لذت از عمق احساس و پهنۀ نگاه تانجاری وساری می شوند
زنده باشید
م-ف
جمعه 16 تیر91

نسرین دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 00:49

سلام استاد ارجمند و بسیار گرامی .همواره از وجود پربرکت شما بهره برده ام .این نوشته تان هم برایم بسیار ارزشمند بود.یاد آن بزرگوار کردیدخواستم من هم خاطره ای از کلاسهای گلشن راز که عصرروزهای سه شنبه در منزلشان برگزار میشد بگویم آغاز وپایان این جلسه با این دعا بود: "ربّنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا وهب لنا من لّدنک رحمة انّک أنت الوهّاب" حال که به اوضاع خودمان و تغییرات حاصله می نگرم بیشتر به یاد آن عزیز سفر کرده می افتم.

سلام بر دوست معنوی عزیز
خاطرات ورؤیاهایتان زنده وجاری
م-ف

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد