ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
شب تا سحر جاده ای آشنا به سرعت پشت نگاه های نگرانم می دوید....یک شب بدتر از هزار شب. اینک شهر مادری پیدا شد....یک راست سرازیر بیمارستان شدم مثل آب باریکه ای به دریا. دریای من کجایی؟ ممنون مادرم که بازهم برای مان ماندی. تو را می ستایم که با درد ها نرد دوستی انداختی ،سازگارشدی و روی صلح وهمزیستی نشان دادی. قلب خستۀ خویش همچنان به تپیدن خواندی، زهی ذهن چالاک تو که اگر عزم زندگی نداشت، اشیا و تجهیزات در می ماندند و پرستاران و طبیبان عاجز می شدند. شجاعت بودن تو است که به بیمارستان معنا می بخشد و دانش پزشکی را قدر می دهد.
مادر می بینی؟ بستر بیماری نیز بخشی از رنگین کمان زندگی ماست. پرده ای از یک صحنۀ بزرگ. تکه ای از یک داستان بلند. رؤیا ها همچنان با ماست. می شود قرص های تلخ را نیز دوست داشت همچون آجیل شور و شیرین شبهای پرخاطرۀ زمستانی. می شود دوستانی یافت در همسایگی تخت بیمارستان. می شود در تجربۀ بیماری نیز معنایی جستجوکرد. می شود روزۀ پرهیز گرفت و دائم در نماز بود؛ بی آداب و بی ترتیب. می توان از عیادت نیز تظاهرات زندگی راه انداخت.
مهم دوست داشتن است، غمخوارگی است. مهم، درهم تنیدن تار غم با پود شادی است. مهم، کیفیت جاری حیات در آرام اعماق است. صدای احساس که می ماند. لطف خیال که تصویر می شود و نقش آثار که می نشیند. مهم؛ راز هستی ، بسیط زندگی و سیر اشتداد وجود است.
مادران اند که ما را به اینجا دعوت کردند. پس چگونه خود از شور زیستن طفره بروند ویا صرف نظر بکنند. آنها ما را فراخواندند در بیخودی و مستانه. و ما آمدیم در غفلت و بی سر وپا.
اکنون ملکۀ زیبای قبیلۀ ما بر تخت نشسته است و چشمان کنجکاو پر نقش ونگار خویش به من ودیگر فرزندان خویش و به فرزندان فرزندان دوخته است. صفوف خاطرات هشت واندی دهه یکان یکان موج می زنند. نمایشنامۀ دراماتیک چهارنسل:
مادر، نمایندۀ نسلی با چشمان سیر، جان دلیر و دلی لبریز از زیبایی ها وعشقها. نمایندۀ ایمانی بی دستور دولت. گواه اقتدارگرایی نه در حد تمامت خواهی. شاهد شهری شدن روستائیان، آرمانهایی یوتوپیک اما ایدئولوژیک. شاهد رونق ورفاهی دریغا که نامتوازن و آسیب پذیر.
پیش مادرم دو نسل ایستاده ایم، پرماجرا و آغشته از تجربه های شیرین و آنگاه تلخ. درگیر آنومی و نگرانی و ابهام. شاهد کالایی شدن دین و ایمان، و روستایی شدن خیل شهریان! و زوال طبقۀ متوسط.
و نسل چهارمی که اینجا با ما نیست. هنوز کم سن وسال تر از آن اند که به بیمارستان بیایند؛ شاید درخانه یا درمدرسه. با تصویر مادربزرگ ها در ذهن وطنین کلمات وداستان هایشان در گوش، و افقی نوپدید از جهانی بغایت دیگرواره در پیش روی دیدگان. ترکیبی غریب از گسستها و پیوستها. آنها مشقی تازه می کنند. زندگی جاری است و داستان مادربزرگها همچنان در یاد .........
دیماه 91 : در بیمارستان قلب تبریز، بربالین مادرم.......
درووود
خدا حفظشون کنه ... خدا همه ی مادران رو حفظ کنه و سلامت بداره... چه متن کِشنده ای! از همان قلم هایی که ذوق خواندن رو تو آدم شعله ور می کنه. این قسمتش رو بیشتر دوست میداشتم:
"اکنون ملکۀ زیبای قبیلۀ ما بر تخت نشسته است و چشمان کنجکاو پر نقش ونگار خویش به من ودیگر فرزندان خویش و به فرزندان فرزندان دوخته است. صفوف خاطرات هشت واندی دهه یکان یکان موج می زنند."
شادزی
ممنون دوست خوبم
بدرود
وبا بهترینها
و همانروز صبح که صدایتان را شنیدم..از شهر مادری...بر بالین مادر مهربان و ارجمندتان...می دانم که دیدگانتان دو دو زده است از نگرانی ...چون کودکیتان ..هر چند استاد بزرگ ما باشید... هر اتفاقی شما را به اندیشیدن فراختر وا می دارد...استاده باشید چو شمع...دوستتان داریم...
درود بر آن عزیز نازنین ... صدای تان آن روز آرامشبخش بود... مثل همیشه .....و باورکنیم صدا را
زلال هستی تان پیوسته جاری
با تقدیم ارادت
م-ف
مهر مادرتان مانا، جان بالندهتان پویا، و جاری هستیتان سرشار است، بادا هستی، بادا شور مهرزیستی. خوشا به سعادت مادر نازنینتان که فرزندانی چون شما پرورانده، و خوشا به سعادت شما که هستی و فراز و فرودهایش را چنین آفریننده تجربه میکنید.
و خوشا به سعادت شاگرد کوچک تان که افتخار آموختن از شور، دلهره، و شادیتان دارم.
دوستی با آن نازنین مایه فخر بود واز هر کلام تان ذکری معنوی و نکته ای از معرفت می آموختم تابوده چنین بود وتاباد چنین باد...ممنون عزیزم
فراستخواه دوست داشتنی ! چقدر این کلمات برایم آشنا و خیال انگیز است .به یاد مادرم ومادران دیگر که هرکدام روزگار را باعشق پاره های وجود خویش و با تحمل درد های تن و نگرانی ها نسبت به کودکان بزرگ شده خود سپری می کنند و هر لحظه شان دعای خیری برای آنان .شاید اثر این یا رب های آنها دل های سخت همچون من را نرم و روان سازد وبه همان دریائی که تو وصفش کرده ای -وچه دل انگیز-وصل کند.
برای مادرت ومادرم ومادران دعا می کنم
دوستی از چشمه وجودتان می جوشد وممنون از یادتان نازنین
خوشحالم که حال مادرتون خوبه.
شادمانی های پایدار برای آن نازنین آرزو می کنم وبدرود
آرزوی سلامتی و طول عمر از درگاه ایزد منان داریم ، و چه چیزی گران بها تر از رضایت و دعای خیر پدر و مادر
با سپاس وبهترینها عزیز
درود براستاد عزیز
و درود بر مادر گرامی تان ‘ که با داشتن چون شمایی ‘ تا هماره شمیم خوش و دلنواز سپاس ها‘ جان و دلش را سرشار می کند . هر جایی که شما ایستاده باشید نسیم از عطر خوش بودن تان مشام جانش را می نوازد. از این روست که می گویند پدر و مادر در همه اعمال خیر فرزندان شان شریک هستند .
از شادمانی تان شاد یم .
سلام بر دوست شریفم ...ممنون از لطف تان وهستی تان دریاگون باد؛ پیوسته در تموج و بشکوه
م-ف
استاد عزیزم آرزوی شفای عاجل و کامل برای مادر بزرگوارتان
اگر افلاطن و سقراط بوده اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان.
به گاهواره مادر بسی خفت
سپس به مکتب حکمت حکیم شد لقمان.
دوست محقق عزیزم سپاسگزارم از لطف نوازش تان
م-ف
درود بر دوست نگران مادر
راهی برای پرسش از حال ایشان نداشتم! نگران نگرانی تان بودم . امیدوارم خداوند سایه مادر را بر سرتان همچنان پاینده دارد.
درود وسپاس از پرس وجو...امیدهای تان همه برفراز....زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست....
"در تابش پرتوات، هر دم و بازدم را با روشنی گذراندهام؛ در سکوتی میان همهمهی مردمان، در سکوتی بیمانند، در ایستاییِ آواها، در شاری از تابشت از خیابانها گذرکردهام، از میان هیاهوی گزندهی دیگران!"
هستیتان تابان
روشنی های برافروخته از ذهن وجان تان، تابنده همی همچنان
م-ف
درود. خوبید استاد گرامیمان؟
ننوشتنتان دلتنگکننده است در این روز و شبهای نه چندان خوش
آرزومند تندرستی و شادکامی تان هستم.
سلام بر دوست ارجمندم.....سپاس از محبتهای بیدریغ تان...می بینید نازنین! چه ایستاده ایم مات ومبهوت در بیرون زمان ...آهسته در دلم این واژه های نگران و سرگردان ، معناهای گمشده مان را می جویند، روز وشب...و دلتنگی هایت را می فهمم ، مخاطب آشنا......
دوباره خواندم...دوباره بغض کردم... و دلم برای همه ی مادرهای دنیا تنگ شد...و برای مادرم...
دوست نازنین ...آن روز قصۀ غصه واندوه نجیبانه ات به طنینی ژرف در ذهن وجانم نفوذ کرده و همچنان جاری است ...به مسرّت آن آفرینشگری مواجی که از این اندوه تو بر وجود شریف تان بر می جهد...چنین خرامان......شادی های حقیر از این اندوه عزیز تو سرافکنده اند....
م-ف