:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

مکانی برای ایستادن و نگاه کردن

مشکلی داشتم. بی مشکل هرکه هست لابد از جنس بشر نیست. از بیکرانگی عالم وآدم همتی طلب کردم و تا حدودی حل شد. دلیلی ندارد که اجازه بدهیم «خود-اثربخشی»[1] ما به این سادگی از دست رود. اگر می رود احتمالا برای این است که ما یک جایی برای نگریستن می ایستیم وتکان نمی خوریم. این هم از آن خطاهای ماست.

مکان برای ایستادن ودیدن بسیار است. حتی یک چیز را از مکان های مختلف می توان متفاوت دید. در قلمرو پهناور ذهن ما دست کم دو مکان متفاوت برای ایستادن و نگریستن به امورمان وجود دارد. یکی «مکان کنترل درونی»[2] است ودیگری «مکان کنترل بیرونی» است.

در مکان اول وقتی می ایستیم خود را می بینیم که سهم درخور توجهی در بسیاری از امورمان داریم. در اینجا «ادراکی از خود»[3] داریم که اومی تواند تا حدی بر کم وکیف زندگی خویش تأثیر بگذارد. خود را همچون علت تعیین کننده ای  از مجموعه علل می بینیم.

انتظار ما در این مکان از «خود» این است که حواست را جمع کن، محیط رفتارت را کنترل کن، دقت کن،بیندیش، تصمیم بگیر، برو. در اینجا چون بر آنیم که تاحدودی می توانیم، پس می توانیم. پس مایل و قادر می شویم در امور خود تا اندازه ای ملاحظه و مداخله وکنترل بکنیم. می توانیم خود تنظیم، خود راهبر وخودگردان باشیم.

اما در مکان دوم وقتی می ایستیم و می نگریم، طبعا عوامل بیرونی را می بیبنیم. این مکان نه اینکه اهمیت ندارد. دارد واتفاقا مکان مهمی برای توضیح امور مان در سطح کلان است. در اینجا مجموعۀ علل وعوامل تاریخی، اجتماعی وساختاری را می بینیم.

آیا این عوامل واقعا وجود ندارند. چرا حسابی هم وجود دارند. این مکان جای خوبی است برای دیدن وتحلیل علمی دربارۀ امور انسانی ورفتار بشری. اگر به دقت نگاه بکنیم حتی از اینجا می شود خود را نیز در کنار عوامل بیرونی دید، اما وقتی در مکان کنترل درونی می ایستیم،  سهم وتأثیر خود را بهتر و از نزدیک و واضح تر می بینیم.

چرا ما خود را در یک مکان میخکوب بکنیم. مکان کنترل بیرونی تنها جایی از قلمرو ذهن ما نیست که می شود در آن ایستاد ونگریست. از مکان کنترل درونی که نگاه می کنیم، متوجه می شویم حتی اموری از حیات مان که از مکان دیگر،  عوامل بیرونی آنها را می دیدیم، برحسب اینکه ما چگونه آن عوامل را کنترل بکنیم، چطور بنگریم، چه نوع زاویه ای در برابر آنها بگیریم وبا آنها چگونه مواجه بشویم، نتایج متفاوتی برای ما خواهند داشت.

دانش آموزی را در نظر می آورم که می خواهد درس بخواند ولی شرایط خانه مناسب نیست. کوچک و پر سروصداست،گرم است وتمرکز حواس برای درس خواندن در آن سخت است. اینها عوامل بیرونی دارد: مناسبات اقتصاد، مدیریت کشور، نظامم آموزش وپرورش، فقر خانواده، فقدان امکانات کافی، رفتارهای غیر مسؤولانه اهالی خانه یا همسایگان آپارتمان و.... اگر این دانش آموز عزیز، در مکان کنترل بیرونی بایستد وتکان نخورد ، عدم موفقیت خود را به این عوامل نسبت می دهد و در نهایت نیز نفرین به طبیعت وفلک و جز آن. اما اگر مکان ایستادن و موضع نگاهش را تنوع ببخشد،  و  اهرم فکرت وعزیمت خویش را به نقطۀ کنترل درونی نیز ، درست تکیه بدهد، مطمئنا می تواند نقش علیّت خویش بوضوح ببیند، نیرویی در خود برای برنامه ریزی ومداخله و ایجاد شرایط مناسب درس خواندن کشف بکند وطرحی دراندازد؛ مانند شناسایی کتابخانه ای عمومی، برقرار ارتباط با دوستی برای مطالعۀ جمعی و استفاده از امکانات او ، مدیریت زمان درس خواندن در منزل ، توجیه  اهل خانه وهمسایگان و....

ابتهاج میهمان خیال شد: «چه فکر می کنی؟که بادبان˚ شکسته، زورق به گل نشسته ایست زندگی؟...به بن رسیده راه بسته‌ای‌ست زندگی؟....تو از هزاره‌های دور آمدی، در این درازنای خون فشان،به هر قدم نشان نقش پای توست. برین درشتناک دیولاخ، ز هر طرف طنین گام‌های رهگشای توست...نگاه کن، هنوزآن بلند دور، آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور،کهربای آرزوست. سپیده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست، به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن، سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی بدان فراز...به سان رودکه در نشیب درّه سر به سنگ می‌زند،رونده باش، امید هیچ معجزی ز مرده نیست،زنده باش».

چهارشنبه 24 خرداد91



[1] Self- efficacy

[2] Internal locus of control

[3] Self-perception

صدای نفَس های ما

هوُ...هوُ...هوُ.....هوُ...

می روی، می دوی و صدای نفَس، پا به پای تو. تا جنب وجوشی در تو نیست، چنان آهسته است که گویی او هم نیست. صدای نفَس ها، صدای بودن ماست. صدای حضور ما در اینجاست.

صدای نفَس هایم با من چه می گویند؟

هربار ِ بسیار که به این می اندیشیدم، با خود بی اختیار می گفتم؛ صدای نفس هایم با من فریاد می کنند: «هوَ، هوَ...». می گویند موجودیت تو ، نمی از یمی است. این اوست که هست؛ وجودی منبسط به اوج عظمت که ادراک تو در بی انتهایی پنهان او تمام می شود، گم می شود واین اوست که باز از هرسو و بی سو ادامه پیدا می کند. این اوست که حقیقتن هست وتو نیستی. هستی. اما در نسبتی با اوستی. بی وصف˚خودآیی که به تخفیف، خدا نام  گرفت و اسم و رسم یافت.

صدای نفَس ها صدای خواندن متن هستی است چنان که در او معنایی نهفته است، معنایی که تو گویی او معنای معنا هاست.

یک بار اما زمانی بس پیش، بر بی مقداری تصور خویشم التفاتی پیداشد: صدای نفَس من ، گرانبار از فرهنگ وتاریخ من و جامعۀ من است، وه که صدای نفس هایم به کوتاهی سقف دنیای من است. معرفت نابی از خدا در میان نیست، آغشته با صدها هزاران ما ومنی است؛ پس به یاوه این همه دام تقدس چرا ؟ که دعوی خداخواهی، داغی از خودخواهی ما بر جبین دارد!

چنان که این «هو، هو»ی ما نیز ترجمانی از خدایان «مردوار» است، خدایانی که برساختۀ تاریخی مذکر اند و زنان ودختران به کنیزی می کشند، آفریدگان اوهام وامیال مردان، وشاهدان خاموش انواع ستم وسیاهی که بر زنان می رود...صدای نفس هایمان، اما دروغ نمی گویند.  بار دیگر گوش می دهم:  هی،هو ...هی،هو....

صدای نفَس ها،  گویا به هستی بسیطی اشاره می کند که مرد و زن به پیشگاه مهر مینوی او یکی است وانسانیت، بی هیچ قید و برکنار از هر تبعیض،  در روشنی او  معنا می شود.

صدای نفس هایم پیوسته با من است، در خواب وبیداری. هرگاه که جست وخیزی در من است، هر بار که نیازی وتمنایی هست، تنش وتقلایی هست، صدای نفَس هایم بلند می شود. می دوم وخسته می شوم وچون به کرانه های نزدیک بودن خویش می رسم، بیشتر گوش می سپارم: ه..ها...ه...ها...

خدای منفصل به غروب می نشیند؛ خدایی بیرونی که با نام او در بسیاریِ تاریخ، انسانیت، محدود می گشته است. اینک، امر متصلی طالع می شود:«بیرون زشما نیست، شمایید، شمایید».

ما قطره ای از دریاییم ودریاییم. ما ذرۀ بی انتهاییم. ما خود حجاب خویشتن ایم. سطحی محدود از وجود ما ، پرده بر سعۀ سطحی دیگر می افکند. ما تکه تکه می شویم. آن نیمه ها، آن تکه های کوچکی از ما، که یگانگی تمام هستی ما را چند پاره کرده اند ما را از خویشتن خویش بیگانه می کنند؛«هر دو یک چیزند، پنداری که دوست».

با این امر متصل،  آهنگ خوش ِ هماهنگی بشر با خویش با دیگری با طبیعت ، نواخته می شود: «ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این، بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش، من نیَم موقوف نفخ صور همچون مردگان، هر زمانم عشق جانی می‌دهد ز افسون خویش...». صدای نفس ها آهسته با من می گویند: از درون خویشتن جو چشمه را...

امری متصل ومتعال در پشت کسوف هستی ما، منتظر ارادتی از ماست تا دست در دست او متحد شویم، در دایرۀ نابودی، بود شویم. از هیچ، همه شویم.

می روم و می دوم. نفَس ها صورتی  هستند که از بی صورتی برون آمده اند.  صورت سرکش نفَسهایمان چون به رنجی با معنا، گدازان شوند، دربی صورتی خویش، گنجی بی پایان مکشوف  می کنند.

صدای نفَس ها، طنین شطح و شیدایی عارفانی با خود دارد که در نجابت معنوی تاریخ مان، مترنّم شده است. پشت این نفَس ها، صدای حلاج ها و بایزید ها محبوس مانده است، صدای نحیف تکاپویی برای  فتح وفیروزی انسانی: سبحانی!ما اعظم شأنی!

دوشنبه 15 خرداد91.....

معنا در اسارت ایدئولوژی

گاهی ما هستیم وتمناهای بیغرض زیستن. گاهی ما به طبیعت(طبیعت خود، یا طبیعت پیرامون)نزدیک می شویم، در بیخبری چشمان مداخله گر فرهنگ وجامعه.

سپیدۀ سحر سر برنیاورده بود: جمع درختان، شکوه آسمان، زلال هوا و یاس های زرد وحشی با اجتماعی محتشم؛ ایستاده برشاخه ها و نشسته بر زمین، گوش به آهنگ آرام نسیم؛ خود را عیان و بیان می کنند.

 فضایی آکنده از بوی عطر یاس، مسحور می کند. وسوسۀ وجد وسماع بر می انگیزد؛ چنان که تمام هستی تو  گویا دستی شده است افشانده، و شرح احوالش استادی چنین گفته: « هیچت ار نیست ... دست که هست ؛ چون به رقص آیی و سرمست بر افشانی دست، پرچم شادی و شوق است که افراشته ای، لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست... وه، چه نیروی شگفت انگیزی است، کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار...»[1].

...القصه در این افت وخیز بودم که قرار از کف برفت و زیاده خواستن در من بجنبید. مشتی از یاس های توده شده بر پای درختان را  برگرفتم تا آن عطر دل انگیز  را با بینی خود بیشتر آشنا کنم. بویی همچنان به مشام می رسید اما دیگر آن حسّ غریب منتشر در فضا نبود که در ابتدا بر من وارد می شد و تا عمق جان نفوذ می کرد.

بی گمان اگر یاس ها لختی نیز در تطاول مشت زیاده خواه من می ماندند، پلاسیده وگندیده می شدند. من راز مستوری ودلبری بوی عطر یاس را از او ستانده بودم و فراخنای سرکش مشاعش را در تنگنای مشتهای تصاحب خویش به اسارت در آورده بودم واکنون صراحت مبتذل آن برگهای بیجان هیچ نمی توانست جلوه ای بکند، دلی ببرد و آن گاه پنهان بشود.

با خود گفتم، فلان! داستان معانی هم بدین قرار است. معانی آزاد مثل شمیم مبهم یاس هاست که هرکس حسب حال می تواند از آن بگذرد، سرشار بشود ، حسی بکند و نیاز درونی خویش برآوَرَد. معانی وقتی در فضای سیال و مشاع به سر می برند و در هاله ای از ناتعینی و ابهام، بی خبر می رسند، پس نفحات انس می شوند، بشارت می دهند،  دل می ستانند و  آتش بر جانهای شیفته می زنند.

اما همین معانی چون به اسارت ایدئولوژی ها در آمدند، وقتی محصور تصاحب متولیان شدند و رنگ کالای رسمی صریح  و خصوصا انحصار دولتی به خود گرفتند؛ به ابتذال دچار می آیند و  می گندند. این معانی دیگر رازی در دل ندارند تا جستجو بکنی، توسّعی در آنها نیست، تنگ اند، پهناور  وخیال انگیز  نیستند و با جریان آزاد احساس مردمان درنمی آویزند.

سحرگاه جمعه، 5 خرداد1391



[1] از فریدون مشیری

زمین پر از علامت سؤال است

خروس همسایۀ دور ما را خواب برده است. چشمهایم باز است ولی این بدن لش، لختی می کند. هرطور هست بر می خیزم. بیرون، هوا بد نیست. نوعی قائم موشک بازی با دود ودم شهر. تا سر وکلۀ خیلی از آهن پاره های چند رگه پیدا نشده، آهسته می زنی بیرون، بار تن بر دوش. شاید نیم نفسی بکشی. آخرای بهاره. نسیم صبحگاهی هنوز هست. هرچه باشد طبیعت، مهربان تر از نظام اجتماعی ماست.

اندکی بعد به بوستان محله می رسم. مرغان همیشگی آنجایند، ترانه هایشان  یکی دوتا نیست، اما آشنا ترینش که برای خود گفتار مسلطی شده است! وهر روز می شنوم، «جیک جیک» و چهچهه نیست، آوایی است که فونم های آن در حروف بشر وجود ندارد. تقریبا به این وزن، اما با واج های صوتی خاص خودشان، منطق الطیر: «می خونم، آواز ؛ می خونم، آواز....».

مسیرم را  کمی به آن سو می کنم، نمی خوام بیدار بشند، دو پسرک برنیمکت های روبه روی هم خوابیده اند، با همان لباس های سبز «رنگ وارفته». آنها را هر صبح می بینم، مهاجران آوارۀ نان. جیر جیرکان می گویند: عیسی روزی، موسی روزی ، من بی روزی. عیسی روزی، مو.....

تا یک دَور نشده، قدری جلو تر صدای آدمیزاد میاد. تاریکه، قیافه ها را نمی بینم اما پنج نفر اند به علاوۀ سگ لاغری که یکی از آنها در کنار خویش نگه داشته است(سادسهم کلبهم!). صندلی ها را دوره کرده اند و روی میز شطرنج پارک، سرگرم بازی اند: شاید ورق، شاید مینچ، تخته نرد ؛ نمی دونم. کمی از آن سو تر می گذرم. جوانهایی از این قبیل را خیلی می بینم که این وقتای شب آنجایند، عالمی دارند برای خودشان. شب را بدرقه می کنند. تا آدم معمولی ها بیدار نشده اند، اینها هستند، بعد معلوم نیست کجا می رند و چه می کنند. گاهی با خود می گویم ما که سر وقت می خوابیم و بلند می شویم چه گلی می کاریم که اینها؟! کی اومدند نمی دانم، ولی معمولا این وقتها، آخرای حالشونه. این هم،  نوعی زندگی شبانۀ زوار دررفته ای است که در شهر ماست.

حالا رسیدم به ضلع شرقی پارک بغل خیابان. یکی دیگر بر نیمکت افتاده، گویا شاگرد رانندۀ اتوبوسی است در آن کنار. دور می زنم پارک را وخودم را! یک دور، دو دور، سه دور ، چند دور. حالا صدای اذان مسجد از دور میاد. پسرکان از نیکمت بلند می شند. یکی چفیه  دارد، نه از آن چفیه های دور گردن. او بر سر وصورتش بسته است. هردوی این پسران، سلاح بر دوش اند؛ اما نه تفنگ. آماج سلاحشان همنوعانی نیست که ایدئولوژی ها از آنان «دشمن» می سازند.  اینان اما دور ریخته های من و شما را به نرمی چوبهای نازک جاروی شان گرد می آورند.

صورتهای حیات، مختلف اند اما آن «پس ِ پشت» زیاد هم متفاوت نیست. آن طنین اذان از کسی است تا روزگار خویش گذراند و این خش خش جارو ها نیز صدای نحیف ترین بخش معیشت ماست. اقتصاد، علایق و منافع و مناسبات قدرت همه جا هست. دعوی تقدس، بیهوده ویاوه است. عدالت را و حقیقت وفضیلت را دریابیم که مهم این است.

در پشت واقعیت دین، هم آن مجاور مسجد را می بینم که باید کلۀ سحر، کارش را انجام دهد و هم پیشنماز موظف را می بینم وهم خیلی ها را؛ الی ماشاء الله. در پشت بوستان محله مان، هم این مزد بگیران نگونبخت بینوا را می بینم که با ابتدایی ترین نیازهای زیست خود دست به گریبان اند وهم خودم را می بینم که از ترس دارویی تلخ، به قدم زدن پناه آورده ام تا لختی از نیروی حیات ذخیره کنم وبه سر کلاس خویش یا میز مطالعه ببرم وکارم را انجام بدهم. در پشت حمل ونقل شهری وبین شهری مان نیز هم آن راننده ای را می بینم که اکنون شاید در رختخواب خصوصی لم زده وهم این مرد افتاده بر نیمکت عمومی زیر لحاف آسمان. با خود می گویم اگر دستمزد آنها نیز حداقل چیزی کم وبیش در حول وحوش دستمزد تو بود، می توانستند شبها در خانه ای آرام بخوابند ومثل شما به سرکار خود بیایند. دردسرهای بعدی کارهایمان و مصائب دیگر زندگی مان به کنار!

چه فرق می کند جارو زدن یا دستمال کشیدن آنها برای تنظیف و  کتاب خواندن ما برای تحقیق یا حرف زدن برای تعلیم. معلوم هم نیست کدام یک کارخویش با شرافتمندانه تر انجام می دهیم. مشکل در تنوع شغلها وتفاوت گروه های اجتماعی نیست، در نابرابری بختهای زندگی است. مشکل در کف نیازهای سرکوفت شده ای است که آنها نیز درست مانند فرزندان ما دارند تا لباسی به تن فراهم آورند، گلویی تر کنند، درسی بخوانند، وآب رویی نگه دارند. پس می بینم که  مسأله هنوز برای ما این است: داشتن ونداشتن. کیفیت زندگی  ومعنای بودن، پیشکش.

تا سپیده از افق نزده، برمی گردم. صدای اذان مدتی هست که تمام شده ، اما برای من هنوز ناتمام مانده. نیایش های ذهن وجان آغاز می شوند: خدایا ! راستی آنجا  واینجا هستی؟ دستاویز من این است که کاری چندان از توش وتوانم برنمی آید، تو چه؟ زمین پر از علامت سؤاله. این چه طرحی است که می گویند تو درانداخته ای؟  یا مردمان را که کار خویش به تو حوالت می کنند، دریاب و آهی بکش وعرشی بلرزان. یا حالی شان کن که اختیار و مسؤولیت زندگی شان با خود آنهاست. راهی نیست جز آنکه خود به کار خویش برخیزند، بر بنیاد عقل و اهتمام خویش بایستند  واگر هم نمی توانند شرور هزار توی این عالم را رفع ورجوع بکنند، شرایط بشری خود را قدری بهبود ببخشند، نهادهایشان را اصلاح بکنند ومرارتهای بیش از اندازه تلخ را التیام بدهند... تاریکی هنوز به قوت خود باقی است، ساعت حوالی پنج است، نمی دانم از کجا آمدم ، چطور به دم در  خانه رسیدم ونمی دانم  نیز که  امروز  به کجا می روم!

دوشنبه اول خرداد 91........