:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

صدای نفَس های ما

هوُ...هوُ...هوُ.....هوُ...

می روی، می دوی و صدای نفَس، پا به پای تو. تا جنب وجوشی در تو نیست، چنان آهسته است که گویی او هم نیست. صدای نفَس ها، صدای بودن ماست. صدای حضور ما در اینجاست.

صدای نفَس هایم با من چه می گویند؟

هربار ِ بسیار که به این می اندیشیدم، با خود بی اختیار می گفتم؛ صدای نفس هایم با من فریاد می کنند: «هوَ، هوَ...». می گویند موجودیت تو ، نمی از یمی است. این اوست که هست؛ وجودی منبسط به اوج عظمت که ادراک تو در بی انتهایی پنهان او تمام می شود، گم می شود واین اوست که باز از هرسو و بی سو ادامه پیدا می کند. این اوست که حقیقتن هست وتو نیستی. هستی. اما در نسبتی با اوستی. بی وصف˚خودآیی که به تخفیف، خدا نام  گرفت و اسم و رسم یافت.

صدای نفَس ها صدای خواندن متن هستی است چنان که در او معنایی نهفته است، معنایی که تو گویی او معنای معنا هاست.

یک بار اما زمانی بس پیش، بر بی مقداری تصور خویشم التفاتی پیداشد: صدای نفَس من ، گرانبار از فرهنگ وتاریخ من و جامعۀ من است، وه که صدای نفس هایم به کوتاهی سقف دنیای من است. معرفت نابی از خدا در میان نیست، آغشته با صدها هزاران ما ومنی است؛ پس به یاوه این همه دام تقدس چرا ؟ که دعوی خداخواهی، داغی از خودخواهی ما بر جبین دارد!

چنان که این «هو، هو»ی ما نیز ترجمانی از خدایان «مردوار» است، خدایانی که برساختۀ تاریخی مذکر اند و زنان ودختران به کنیزی می کشند، آفریدگان اوهام وامیال مردان، وشاهدان خاموش انواع ستم وسیاهی که بر زنان می رود...صدای نفس هایمان، اما دروغ نمی گویند.  بار دیگر گوش می دهم:  هی،هو ...هی،هو....

صدای نفَس ها،  گویا به هستی بسیطی اشاره می کند که مرد و زن به پیشگاه مهر مینوی او یکی است وانسانیت، بی هیچ قید و برکنار از هر تبعیض،  در روشنی او  معنا می شود.

صدای نفس هایم پیوسته با من است، در خواب وبیداری. هرگاه که جست وخیزی در من است، هر بار که نیازی وتمنایی هست، تنش وتقلایی هست، صدای نفَس هایم بلند می شود. می دوم وخسته می شوم وچون به کرانه های نزدیک بودن خویش می رسم، بیشتر گوش می سپارم: ه..ها...ه...ها...

خدای منفصل به غروب می نشیند؛ خدایی بیرونی که با نام او در بسیاریِ تاریخ، انسانیت، محدود می گشته است. اینک، امر متصلی طالع می شود:«بیرون زشما نیست، شمایید، شمایید».

ما قطره ای از دریاییم ودریاییم. ما ذرۀ بی انتهاییم. ما خود حجاب خویشتن ایم. سطحی محدود از وجود ما ، پرده بر سعۀ سطحی دیگر می افکند. ما تکه تکه می شویم. آن نیمه ها، آن تکه های کوچکی از ما، که یگانگی تمام هستی ما را چند پاره کرده اند ما را از خویشتن خویش بیگانه می کنند؛«هر دو یک چیزند، پنداری که دوست».

با این امر متصل،  آهنگ خوش ِ هماهنگی بشر با خویش با دیگری با طبیعت ، نواخته می شود: «ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این، بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش، من نیَم موقوف نفخ صور همچون مردگان، هر زمانم عشق جانی می‌دهد ز افسون خویش...». صدای نفس ها آهسته با من می گویند: از درون خویشتن جو چشمه را...

امری متصل ومتعال در پشت کسوف هستی ما، منتظر ارادتی از ماست تا دست در دست او متحد شویم، در دایرۀ نابودی، بود شویم. از هیچ، همه شویم.

می روم و می دوم. نفَس ها صورتی  هستند که از بی صورتی برون آمده اند.  صورت سرکش نفَسهایمان چون به رنجی با معنا، گدازان شوند، دربی صورتی خویش، گنجی بی پایان مکشوف  می کنند.

صدای نفَس ها، طنین شطح و شیدایی عارفانی با خود دارد که در نجابت معنوی تاریخ مان، مترنّم شده است. پشت این نفَس ها، صدای حلاج ها و بایزید ها محبوس مانده است، صدای نحیف تکاپویی برای  فتح وفیروزی انسانی: سبحانی!ما اعظم شأنی!

دوشنبه 15 خرداد91.....

نظرات 1 + ارسال نظر
شاهده جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 17:12

حرفهای شما مانند نفسهای بهاریتان پیچیده ام می کند...در حرفهایم فرو می پیچم ...انگار که سر فرو برده باشم به عمق آب....کجا سر بر خواهم آورد ...نمی دانم!هر بار که در نفسی زاده می شویم شاید دوباره کسی مانند ما به دنیا می آید ...یعنی شاید به تعداد نفسهایمان به دنیا آمده ایم درهمین جغرافیا ،در همین تاریخ و با همین پیشینه...اما شاید باری بخواهیم راهمان را کج کنیم از این تاریخ با خود بودن که اقلا بدانیم این خود به چه کارمان می آید...آن نفسی که با خودی یار چو خار آیدت /آن نفسی که بی خودی یار چه کار آیدت...

ممنون وسرشار باشید از خودی
نغمه ای پیدا کن از تار خودی
آشکارا ساز اسرار خودی
(اقبال/اسرار خودی)
م-ف

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد