:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

معنا در اسارت ایدئولوژی

گاهی ما هستیم وتمناهای بیغرض زیستن. گاهی ما به طبیعت(طبیعت خود، یا طبیعت پیرامون)نزدیک می شویم، در بیخبری چشمان مداخله گر فرهنگ وجامعه.

سپیدۀ سحر سر برنیاورده بود: جمع درختان، شکوه آسمان، زلال هوا و یاس های زرد وحشی با اجتماعی محتشم؛ ایستاده برشاخه ها و نشسته بر زمین، گوش به آهنگ آرام نسیم؛ خود را عیان و بیان می کنند.

 فضایی آکنده از بوی عطر یاس، مسحور می کند. وسوسۀ وجد وسماع بر می انگیزد؛ چنان که تمام هستی تو  گویا دستی شده است افشانده، و شرح احوالش استادی چنین گفته: « هیچت ار نیست ... دست که هست ؛ چون به رقص آیی و سرمست بر افشانی دست، پرچم شادی و شوق است که افراشته ای، لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست... وه، چه نیروی شگفت انگیزی است، کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار...»[1].

...القصه در این افت وخیز بودم که قرار از کف برفت و زیاده خواستن در من بجنبید. مشتی از یاس های توده شده بر پای درختان را  برگرفتم تا آن عطر دل انگیز  را با بینی خود بیشتر آشنا کنم. بویی همچنان به مشام می رسید اما دیگر آن حسّ غریب منتشر در فضا نبود که در ابتدا بر من وارد می شد و تا عمق جان نفوذ می کرد.

بی گمان اگر یاس ها لختی نیز در تطاول مشت زیاده خواه من می ماندند، پلاسیده وگندیده می شدند. من راز مستوری ودلبری بوی عطر یاس را از او ستانده بودم و فراخنای سرکش مشاعش را در تنگنای مشتهای تصاحب خویش به اسارت در آورده بودم واکنون صراحت مبتذل آن برگهای بیجان هیچ نمی توانست جلوه ای بکند، دلی ببرد و آن گاه پنهان بشود.

با خود گفتم، فلان! داستان معانی هم بدین قرار است. معانی آزاد مثل شمیم مبهم یاس هاست که هرکس حسب حال می تواند از آن بگذرد، سرشار بشود ، حسی بکند و نیاز درونی خویش برآوَرَد. معانی وقتی در فضای سیال و مشاع به سر می برند و در هاله ای از ناتعینی و ابهام، بی خبر می رسند، پس نفحات انس می شوند، بشارت می دهند،  دل می ستانند و  آتش بر جانهای شیفته می زنند.

اما همین معانی چون به اسارت ایدئولوژی ها در آمدند، وقتی محصور تصاحب متولیان شدند و رنگ کالای رسمی صریح  و خصوصا انحصار دولتی به خود گرفتند؛ به ابتذال دچار می آیند و  می گندند. این معانی دیگر رازی در دل ندارند تا جستجو بکنی، توسّعی در آنها نیست، تنگ اند، پهناور  وخیال انگیز  نیستند و با جریان آزاد احساس مردمان درنمی آویزند.

سحرگاه جمعه، 5 خرداد1391



[1] از فریدون مشیری

نظرات 2 + ارسال نظر
شاهده دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 00:51

به قول شریفتان :به پیشواز بیان نافذ و زیبایتان...سلام!
این همه آزادی را از کجا می آورید و در جام جان ما می افکنید؟از کجا اینهمه ارتباط را میان پدیده ها می بینید؟
چون ارتباطها هم همانقدر مبهمند که بوی یاسهای پنهان در گلبرگها،وقتی برایشان مصداقی می یابیم ناگهان پازل کامل می شود و این پازل پهناور...با همه ی شمیمهایش برای شما...

شرف از نجابت شما سرریز می شود...سلام
دیدگان کم سوی من چه باشد تا به ذرۀ بی انتهایی راه یابد که در صمیمیت پاک شما نهفته است...
حصه ای بسیار از ادب به پای تان می آورم.
م-ف

الهام فخاری دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 13:40

"سبکبار چون دانه‌ی قاصدکی رها

جاری بر نسیم، بر سرایش بامدادان شب‌بو

پرفراز و پر فرود

با شور گاه، و گاه بی توان خسته از رهم بازمانده‌ام؛

بر شاخسار در کوهسار پای چشمه‌سار

در آسمان، در روشنای آب برکه، در ماهتاب

تو را دیده‌ام، تو را شنیده ام، تو را به واژه جسته‌ام."

دوست ارجمند وهمکار علمی
واژۀ «فخر» هست به خاطر نسلی همچون شمایان...
م-ف

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد