خروس همسایۀ دور ما را خواب برده است. چشمهایم باز است ولی این بدن لش، لختی می کند. هرطور هست بر می خیزم. بیرون، هوا بد نیست. نوعی قائم موشک بازی با دود ودم شهر. تا سر وکلۀ خیلی از آهن پاره های چند رگه پیدا نشده، آهسته می زنی بیرون، بار تن بر دوش. شاید نیم نفسی بکشی. آخرای بهاره. نسیم صبحگاهی هنوز هست. هرچه باشد طبیعت، مهربان تر از نظام اجتماعی ماست.
اندکی بعد به بوستان محله می رسم. مرغان همیشگی آنجایند، ترانه هایشان یکی دوتا نیست، اما آشنا ترینش که برای خود گفتار مسلطی شده است! وهر روز می شنوم، «جیک جیک» و چهچهه نیست، آوایی است که فونم های آن در حروف بشر وجود ندارد. تقریبا به این وزن، اما با واج های صوتی خاص خودشان، منطق الطیر: «می خونم، آواز ؛ می خونم، آواز....».
مسیرم را کمی به آن سو می کنم، نمی خوام بیدار بشند، دو پسرک برنیمکت های روبه روی هم خوابیده اند، با همان لباس های سبز «رنگ وارفته». آنها را هر صبح می بینم، مهاجران آوارۀ نان. جیر جیرکان می گویند: عیسی روزی، موسی روزی ، من بی روزی. عیسی روزی، مو.....
تا یک دَور نشده، قدری جلو تر صدای آدمیزاد میاد. تاریکه، قیافه ها را نمی بینم اما پنج نفر اند به علاوۀ سگ لاغری که یکی از آنها در کنار خویش نگه داشته است(سادسهم کلبهم!). صندلی ها را دوره کرده اند و روی میز شطرنج پارک، سرگرم بازی اند: شاید ورق، شاید مینچ، تخته نرد ؛ نمی دونم. کمی از آن سو تر می گذرم. جوانهایی از این قبیل را خیلی می بینم که این وقتای شب آنجایند، عالمی دارند برای خودشان. شب را بدرقه می کنند. تا آدم معمولی ها بیدار نشده اند، اینها هستند، بعد معلوم نیست کجا می رند و چه می کنند. گاهی با خود می گویم ما که سر وقت می خوابیم و بلند می شویم چه گلی می کاریم که اینها؟! کی اومدند نمی دانم، ولی معمولا این وقتها، آخرای حالشونه. این هم، نوعی زندگی شبانۀ زوار دررفته ای است که در شهر ماست.
حالا رسیدم به ضلع شرقی پارک بغل خیابان. یکی دیگر بر نیمکت افتاده، گویا شاگرد رانندۀ اتوبوسی است در آن کنار. دور می زنم پارک را وخودم را! یک دور، دو دور، سه دور ، چند دور. حالا صدای اذان مسجد از دور میاد. پسرکان از نیکمت بلند می شند. یکی چفیه دارد، نه از آن چفیه های دور گردن. او بر سر وصورتش بسته است. هردوی این پسران، سلاح بر دوش اند؛ اما نه تفنگ. آماج سلاحشان همنوعانی نیست که ایدئولوژی ها از آنان «دشمن» می سازند. اینان اما دور ریخته های من و شما را به نرمی چوبهای نازک جاروی شان گرد می آورند.
صورتهای حیات، مختلف اند اما آن «پس ِ پشت» زیاد هم متفاوت نیست. آن طنین اذان از کسی است تا روزگار خویش گذراند و این خش خش جارو ها نیز صدای نحیف ترین بخش معیشت ماست. اقتصاد، علایق و منافع و مناسبات قدرت همه جا هست. دعوی تقدس، بیهوده ویاوه است. عدالت را و حقیقت وفضیلت را دریابیم که مهم این است.
در پشت واقعیت دین، هم آن مجاور مسجد را می بینم که باید کلۀ سحر، کارش را انجام دهد و هم پیشنماز موظف را می بینم وهم خیلی ها را؛ الی ماشاء الله. در پشت بوستان محله مان، هم این مزد بگیران نگونبخت بینوا را می بینم که با ابتدایی ترین نیازهای زیست خود دست به گریبان اند وهم خودم را می بینم که از ترس دارویی تلخ، به قدم زدن پناه آورده ام تا لختی از نیروی حیات ذخیره کنم وبه سر کلاس خویش یا میز مطالعه ببرم وکارم را انجام بدهم. در پشت حمل ونقل شهری وبین شهری مان نیز هم آن راننده ای را می بینم که اکنون شاید در رختخواب خصوصی لم زده وهم این مرد افتاده بر نیمکت عمومی زیر لحاف آسمان. با خود می گویم اگر دستمزد آنها نیز حداقل چیزی کم وبیش در حول وحوش دستمزد تو بود، می توانستند شبها در خانه ای آرام بخوابند ومثل شما به سرکار خود بیایند. دردسرهای بعدی کارهایمان و مصائب دیگر زندگی مان به کنار!
چه فرق می کند جارو زدن یا دستمال کشیدن آنها برای تنظیف و کتاب خواندن ما برای تحقیق یا حرف زدن برای تعلیم. معلوم هم نیست کدام یک کارخویش با شرافتمندانه تر انجام می دهیم. مشکل در تنوع شغلها وتفاوت گروه های اجتماعی نیست، در نابرابری بختهای زندگی است. مشکل در کف نیازهای سرکوفت شده ای است که آنها نیز درست مانند فرزندان ما دارند تا لباسی به تن فراهم آورند، گلویی تر کنند، درسی بخوانند، وآب رویی نگه دارند. پس می بینم که مسأله هنوز برای ما این است: داشتن ونداشتن. کیفیت زندگی ومعنای بودن، پیشکش.
تا سپیده از افق نزده، برمی گردم. صدای اذان مدتی هست که تمام شده ، اما برای من هنوز ناتمام مانده. نیایش های ذهن وجان آغاز می شوند: خدایا ! راستی آنجا واینجا هستی؟ دستاویز من این است که کاری چندان از توش وتوانم برنمی آید، تو چه؟ زمین پر از علامت سؤاله. این چه طرحی است که می گویند تو درانداخته ای؟ یا مردمان را که کار خویش به تو حوالت می کنند، دریاب و آهی بکش وعرشی بلرزان. یا حالی شان کن که اختیار و مسؤولیت زندگی شان با خود آنهاست. راهی نیست جز آنکه خود به کار خویش برخیزند، بر بنیاد عقل و اهتمام خویش بایستند واگر هم نمی توانند شرور هزار توی این عالم را رفع ورجوع بکنند، شرایط بشری خود را قدری بهبود ببخشند، نهادهایشان را اصلاح بکنند ومرارتهای بیش از اندازه تلخ را التیام بدهند... تاریکی هنوز به قوت خود باقی است، ساعت حوالی پنج است، نمی دانم از کجا آمدم ، چطور به دم در خانه رسیدم ونمی دانم نیز که امروز به کجا می روم!
دوشنبه اول خرداد 91........
تاریکی هنوز به قوت خود باقی ست.اما ماییم که لختی در آینه ی روشن نگاه می کنیم...لحظه ای گوش هوش را به طبیعت می سپریم...از فرط تنگی زمینُ نگاهمان را به سر شاخه های درخت پیوند می زنیم چون جوانه ای! شاید گنجشک شویم به تسبیح خدای لاشریک...شاید نسیم که نرم خود را از لابلای هر چه هست می گذراند...راستی نسیم چطور جهت را می یابد...کاش می توانستم مثل او جهت یابی کنم!بی دلیل و رها...و فاصله بگیرم از مصائب زیستن و علامت سوالهایش.شاید با عبور از تنگناها ی خودم فاصله ام را از علامت های سوال لجوج بیشتر کنم...حتی به اندازه ی یک نقطه!
ممنون از ارزش افزودۀ نگاه تان،
عبور از تنگناهای خودم .....
رفتن در خود ، از خود ، به خود...
م-ف
من هم به پارک حساسم. مخصوصا اگر گوشه خیابان و جزئی از آن باشد. هر بار که به آن قدم میگذارم انگار به جزیره کوچکی وارد میشوم. چشمانم را باز میکنم تا چیزی را نادیده نگذارم. آدمها و طبیعت رفیقاند و شانه به شانه هم دادهاند. پیرها و بچهها و گربهها از عناصر ثابت آنند. گاهی شطرنجبازها و معتادها هم. فواره معمولا کمجان است و گلدانهای گل این روزها گندهاند! چند مقوای کج بریده روی نیمکتها جا مانده. پیرمرد یا پیرزنی یادش رفته یا حوصله نکرده بعد از بلند شدن برش دارد. شاید هم فکر کرده به درد نشیمنگاه نفر بعدی میخورد!
اما دیدن پارک با چشمان شما لطف دیگری دارد. امروز با قدمهای شما قدم برمیدارم و با چشمان شما به پارک نگاه میکنم و همه چیز رنگ و بوی دیگری دارد. برایم جالب است که شما همزمان هم به پارک نگاه میکنید و هم به خودتان. یک قدم در پارک برمیدارید و دو قدم در ذهن جلو میروید. گاه هر دو را از بیرون میبینید، با فاصله؛ پارک و آدمی را که در آن راه میرود. گاه از پارک غافل میشوید و تماما در ذهن هستید ـ شاید برای همین از گل و درخت خبری نیست ـ گاه برمیگردید و صدای پرنده میشنوید و صدای دور اذان.
به هنگام برگشتن به کل از پارک چشم پوشیدهاید. سرتان گرم گفتگو و راز و نیاز با خداست. آنقدر غرق این کارید که بوستان فراموش شده است. خودتان ماندهاید و سوالی که بوی گمگشتگی و تنهایی میدهد: «نمیدانم امروز به کجا میروم؟»
دوست فرهیخته منتقدم
سلام وممنون
جمله ها وعبارت های اولیه نوشتۀ آن عزیز برای درس امروز من کافی است
مشاهده کردن وبا خود گفتن ، همین
شرکت جستن در زندگی مشترک انسانی مان وغمخوارگی
.....
سعی می کنم هرچه بیشتر از داستانهای خوب وتأمل برانگیزتان بخوانم
م-فراستخواه
دوم خرداد91
knowledge is pain a real and greate one.
پس بدان این اصل را، ای اصل جو
هر که را درد است، او بُردَست بو
مثنوی
شوق بودن
بزرگترین دلتنگیهای آدم برای اویی است درون خود آدم! هر چه بیشتر بپرورانیاش، هر چه بیشتر بخواهیاش، هر چه بیشتر بشناسیاش، بیش از پیش دلتنگش هستی. او کیست نمی دانم، از جنس چیست نمی دانم، با او چه کنم نمی دانم ولی اویی هست کاه پر تکاپو گاه آرام، گاه آسمانپرواز گاهی پرنیاز زمین، گاه پرامید گاه سردر گریبان، ولی او میتواند پربگشاید از این جهان در این جهان و مرا بر بالهای خود به چشماندازی دیگر، فراتر، و روشنتر ببرد. با شور دریافتن این اویی که درون من است با شوق بودن میزیم.
همکار اندیشه ورز
ممنون از ارزش افزوده حدیث نفس آن نازنین
م-فراستخواه
4 ارادیبهشت
حضرت فراستخواه :
نوشته هایتان را دوست دارم ، این نوشته ها را بیشتر ، نوشته ای آماده کرده ام از اولین دیدارمان در سال 74 در کلاس فلسفه اسلامی تا امروز شاید روزی از سر جوانی جسارت کنم و تقدیم .
برایتان آرزوی سلامت دارم (داروی تلخ نگرانم کرد)
دوست نازنین حیرانی ها
هرچه هست در آن افق های دیدگان شماست
چه شوق وشعفی به تقلاهای همیشگی ذهن وجان تان که با خود نشان دلیری دانستن داشت به همراه شجاعت بودن!
یادباد آن روزگاران .....
با بهترینها ، این حس حکیم نیشاپور را تقدیمت می کنم:
من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
م-ف
خواندن آنچه که برآمده از دل دردمندی از تبار انسانیت وآگاهی است بر دل هر هم اندیش ومعرفت جویی چون گذشته می نشیند.
آنگاه که از دست لجاجت یکنواخت بسیاری ازهمنوعانمان باید به تنهایی های کوه وپارک و... یاهمان طبیعت آنهم بوقت سحرگاهان وشبانگاهان رفت تاشاید ذهنی تازه کنیم واندکی تحمل وصبر...
آرزمند سلامتی وتداوم بهره مندی از رهیافتها وتاملات شما هستیم. وهفته ای نیست که سری به وبلاگ جنابعالی نزده باشیم.
از دوست نوازی آن عزیز ممنون
نیازمند نقدها ودیدگاه های تان
با بهترین
م-ف
نهم خرداد91
استاد عزیز و مهربان با همه چیز!
چرا از تنهاییهای سرشارتان تاملی تازه برایمان نمی آورید؟
هم مباحثۀ ارجمندم
می دانم که ارتباطات انسانی شما چقدر صمیمانه است
ممنون از تذکرتان که مشوق پشتکار است
چند کار دیگر داشتم ومانع از عرض حالی در اینجا شده است
وگرنه از جمعه گذشته یعنی 8 روز پیش می خواهم نکته ای بنویسم وحقیقتا نتوانستم وقت بکنم
البته این نکته ها نوعا برای خیلی از شماها شناخته شده است وچیزی جز حدیث نفس انسان محدودی مثل بنده از سر نیازهای درونی نیست
اکنون خسته ام ومی خواهم استراحت بکنم ولی صبح که شد ماجرای ذهنی سحرگاه جمعه گذشته ام را که همچنان عریضه ناچیزی است در اینجا در میان می گذارم تا مثل همیشه از ملاحظات امثال شما هوشیاران بهره بگیرم
با بهترینها
م-ف
13 خرداد91
استاد عزیز سلام ؛
هر از گاهی فرصتی دست میدهد تا تجدید ادب داشته باشیم به محضرتان و تجدید خاطره و اگر قابل باشیم اموختن نکاتی جدید از اخلاق و مسوولیت. که البته با ندیدنتان باز در خود و روزمرگی گم میشوم و در این ندیدن ها، کلام مکتوب شیرین و تلنگر گونه تان گاه مرا بیاد تامل درباره حقیقت می اندازد.
آرزوی سلامتی برایتان از صمیم قلب دارم.
دوست عزیز دیرین
سلام و ممنون از پیام دوست نواز تان
پویش درونی تان به همراه شور زندگی؛ سرشار
بهترینها
م-ف
22 تیر91