:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

غم و شادی

غم، همیشه به تعبیر حافظ، لشگری است. اما در پشت دیوار هستی معماگون ما نیز نیروهایی نهفته هست که می توانند گسیل بشوند اما نه لزوما برای اینکه«بنیاد غم» را دراندازیم! بلکه چه بسا با غم، صلح  وهمزیستی نیز کردیم.

غم وشادی خویشاوند هم اند. چون در این عالم، بی رنگی اسیر رنگ شد، غم وشادی نیز در جنگ شد و گرنه اینقدرها نیز با هم بیگانه نبودند و نیستند. بازی غم وشادی اصلی ترین پیرنگ داستان حیات بشری ماست. در اینجا، غم وشادی بدون اینکه هرکدام از سرشت خویش دست بردارند، با هم زندگی می کنند.

انسان در پی مطلوبیت است. اما این که دلیلی نمی شود برای دست یافتن به مطلوبیتهایش «بر ضد خویشتن» برخیزد. چرا «برای خویشتن» نباشیم؟ می شود بدون تصور قلع وقمع، زندگی کرد؛ منظورم برانداختن بنیان جهان وانسان است، به خیال عالمی دیگر و آدمی دیگر. طبیعت غم آلود حیات ما نیز بخشی از هستی ماست، پس چرا سرکوب بشود؟

اهریمن اگر نبود چگونه از کمال خویش حکایتی به تصور می کردیم؟ شیطان، جزو  طرح زندگی ماست. غصه ها وتنش ها نیز دوستان ما  وهمراهان ما در سفر زندگی هستند. به فرض که غم، «نیست و نابود» شد( که نمی شود هم). اما بفرض هم اگر شد، شادی نیز در چیستی خود فرو خواهد ماند. غم وشادی به تضایف هم هستند و هریک بی آن دیگری، موضوعیت خویش از دست می دهد. در آن صورت شاید چیزی نماند که ما محکومین به زندگی در پی او بدویم.

برای شادی سرود می سازند:«چون به رقص آیی وسرمست برافشانی دست، پرچم شادی وشوق است که افراشته ای»(فریدون مشیری). چقدر دلنواز است. برافراشته باد این پرچم.  اما نه به این اصرار که الّا و بلّا «لشگر غم خورَد از پرچم دست تو  شکست». شاید هم  راهی صلح آمیز میان غم وشادی پیدا کردیم.

بگمان، این نوع نگاه به شادمانی، واقعی تر می نماید، اینجایی تر  واکنونی تر  تصور می شود. این شادی از جنس رئال است تا خیال. از خشونت نیز برکنار تر است. و به همین دلیل شاید پایدارتر هم هست.

تأملاتی که در این چند روز با آن، پاره های اوقات غم گرفتۀ خویش را برهم می دوختم، دربارۀ طبیعت شادمانی بود. این غم بود که پشت کرشمه هایش، لهیب شادی سوسو می کرد.

غم را سخت در آغوش می فشردم و از او کام شادی می خواستم. هرگز مغازلۀ با غم را تجربه کرده اید؟ برای خود عالمی دارد. این چهل تکه، حاصل لحظه های گریزپای خیال خام من است در تأمل با مصائب خویش.

 باقی بماند به فردا......

 

نظرات 3 + ارسال نظر
م اسدی یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 22:10

غم زیبا ، یی که جناب ناظری با آن کار را به طرب میکشد ، همسایه جاودانه گی میکند ، و با خود می گویی غم از تو آید گو بیا ، مهمان من شو ساعتی

دوست دیرین وهمکار معلم ارجمندم
شادیهای پایدار برای تان به همراه همسر عزیز آرزو می کنم ...همی همچنان.....
م-ف

شاهده جمعه 14 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:54

باقی بماند به فردا...

ش.ح سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:56


"پاره های اوقات غم گرفته ام" را این روزها توان دوختن نداشتم ... مگر به لطف اندیشه های شادی بخش تان!
سپاس

اندیشه های تان از سرزمین هستی تان تابنده باد ومحیط زندگی تان را روشنی بخشان......درود/م-ف

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد