:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

اتاق مادر

 شمعدانی های ایوان اتاقت مدتی است از پنجره سرَک می کشند و دور تا
دور تخت را می نگرند در جستجوی تو. صبح اول وقت، گلدونهارا آب دادم. نعناع ها دوباره
سبز و پرپشت و چشم نواز شدند. می پرسند سفر مادر  این بار چرا به دراز کشیده است، کجاست؟

صبح تا با اردوی روشنی تمیز خود سر می رسید نخستین استقبال کننده اش در اینجا او بود. فرزندان شب را به بدرقه می سپارند و مادربزرگهاروز را پذیره می کنند واین چنین، بشریت با طبیعت همراه می شود وروز وشب، وکار وزندگی وفرهنگ وتمدن به وجود می آید.

نسیم سحری در به در، از گَرد وغبار شهر،  اینجا منتظر است تا پنجره ات را بگشایی و باز میهمان تو باشد. مادر بیا دیگر. میهمانی بس است. جانماز و عطر وآینه، بر روی میز در جلوی صندلی که پرستشگاه خانگی و بی ریای تو است، چند هفته چشم به راه مانده اند.

پاسی از نیمه شب که می گذشت مادرم بر می خاست، چادر معطر نماز بر سر می کرد و بر روی این صندلی، خدایی را صدا می زد. راه های به سوی خدا به شمار انفس خلایق بلکه به عدد انفاس آنهاست. فرزندان که با عقاید دست به گریبان اند در حقیقت، تسبیح گوی اویند و معنایی منزه از این اوصاف مرسوم  وآیینی می جویند و نمی یابند و حق دارند. مادر بزرگها نیز روزمره ترین مشکلات بچه های شان را با خدای بزرگی، آن سوی آسمانها در میان می گذارند وزیر هر یاربّ  آنها لبیکهاست. اینها همه بهانه است. مهم خوبی است. مهم این است که هرکس نیازمند اوجی است.

 اتاق مادربزرگ، پایتخت سرزمین ماست. صبح است. بوی آب، بوی خاک، بوی سفال و بوی برگ با هم آشنایند. گل وبوته درایوان این اتاق، همه آرام تکان می خورند. این، رقص زندگی است. لهیب گرما رمق از آنها گرفت ولی آن نیز بگذشت. اکنون چند صباحی است به پیشواز پاییز آماده می شوند. حسّ وحالی تازه پیداکرده اند. دوباره جوانه می زنند. شمعدانی ها از نو غنچه درآورده اند.

خزان، پادشاه فصلهاست. با شوکت و شکوهی که رشک بر دل بهار می زند. هستی، شگفت معمایی است با فراز وفرودها وتلخ وشیرینش در سطح. و عمقی مبهم اما در نهایتِ مستوری و دلربایی. مادر! مهمانی بس است، بیا که هم سُرایی ِ نغمۀ  زندگی با تو طنینی دیگر دارد.

پی دی اف