«راستی چه می شود»؟... این حدیث متواتر مردمانی است که معمولا با آنها سر وکار داریم. بیشتر آشنایان، دوستان وهمکارانی که مدتی همدیگر را ندیده ایم تا دیداری پیش می آید، با نگرانی محسوس می پرسند حال وروز ما چه خواهد شد؟ داریم به کجا می رویم؟...شاید بشود در این دلواپسی عمومی، چیزی شبیه تواتر دید.
هراس ودلتنگی برخاسته از فقر و بدبختی دامن گستر، انواع آسیب ها و نابودی سرمایه اجتماعی، زوال طبقه متوسط، هنجارهایی که پی در پی ضعیف وناپدید می شوند، حق و حقوقی که زیر پا می مانند، انواع آزارها واذیتها، سوء تدبیر و دیپلماسی، ناکارامدی نهادها و موانع ساختاری و...
سایۀ سنگین این احساس مثل شبحی ترسناک در شهر، در بازار، در هر کوی وبرزن، در خریدهای مان و در وسایل عمومی که برای تردد سوارشان می شویم، تعقیب مان می کند. با ما درون مکان های کارمان و حتی خانه هایمان می آید. «سر سفره های مان»! و فضای گپ وگفت هایمان ومیهمانی های مان دست از ما برنمی دارد. شاید از عالم بیداری مان نیز پافراتر بنهد وبه کابوسی برای رؤیاهای مان بدل شود. دائم خود را همچون ذره ای سرگردان در این آگاهی دردناک عمومی احساس می کنیم.
اما آیا این نیمی از سیمای یک ملت نیست؟ پس آن نیم دیگر چیست؟ در آن سوی این بیم و هراس، همچنان بارقۀ زندگی است که در مردم سر بر می کشد و شگفت آورند این مردمان. امید مبهمی در همۀ نا امیدی های شان به آنها می گوید برخیزید و به زندگی آری بگویید. به فرزندان تان برای آمدن به این زندگی خوشامد بگویید. زندگی جاری است.
هنر این مردم زیستن در فضای «امکان» هایی است که میان انبوهی جبرها ومحدودیت ها جست وجو می کنند. فضاهایی که با نوعی آگاهی پنهان در لابلای بدترین ساختارهای سخت وصُلب ، کشف می کنند واگر هم هیچ نمی یابند فضاها را خلق می کنند: از کتم عدم در می آورند و از مواد ومصالح پراکنده وگاه فراموش شده ای که در گوشه وکنار ناکارامد ترین سیستم های موجود اجتماعی به دست شان می افتد.
شاید این مثالواره ای از سازگاری روح ایرانی است وشاید عامّه ای ترین روایت از نظریۀ «تغییرات عمیق مداوم و برکنار از خشونت» که مرکز ثقل آن نه سازمان های سیاسی است ونه بورکراسی دولتی. بلکه گرانیگاه اصلی آن متن زندگی مردم وپویایی های آن است و بصیرتها و منش ها و اجتماعات و نهادهای درون جوش برآمده از زندگی مردم است.
مشهور است که ارشمیدس می گفت مرکز ثقل را به من نشان بدهید واهرمی. تا زمین را جابجا کنم. آن مکان، مکانِ زیست مردم است. مردم؛ هم دست اند، هم اهرم اند وهم نقطۀاتکایند. علم وعالم ومعلوم اند.
در این نیم دیگرِ سیمای این مردم، شما هنوز تصمیم به ماندن در یک تاریخ دراز پرحادثه را می بینید. این نیمۀ پنهان مردم ایران، همی همچنان اصرار دارد که به آینده چکه بکند.
مدتهاست من تقریبا هر روز در تاکسی،در اتوبوس، مترو، کوچه وخیابان، کلاس درسم، مراکز خرید و همه جا احساس مبهمی دارم از دانش ضمنی ونهفته مردمی که می دانند چگونه حتی برای تغییر عمیق ساختارهای موجود،از فضای خالی میان محدودیتهای آن ساختارها بهره بگیرند.
همۀ نکته در این دانش ضمنی است که در ذهن وجان مردم در حال گسترش است. در این دانش است که اگر دقت کنیم می بینیم چگونه تقدسها دارند پی در پی فرو می ریزند. در اینجاست که ایدئولوژی ها دارند اوراق می شود. در اینجاست که نخبه گرایی ها از سکه می افتد. در اینجاست که شور و احساس روز به روز با عنصر آگاهی وخرد اجتماعی ترکیب می شود. در اینجاست که مردم می فهمند خرگوش آزمایشگاه برای این یا آن ایدئولوژی نیستند. موجی برای سواری دادن نیستند. رعیت نیستند. حق وحقوقی دارند که آن را بیش از لفاظی های سیاسی باید در شواهد عینی زندگی روز مرۀ خود معنا و تجربه بکنند.
آن شب وقتی این دریافت خود را با فرزندانم وهمسرم ومادرم در میان می گذاشتم، پسرم افزودۀ جالبی داشت. او گفت این نه تنها دانشی پنهان در ذهن مردم است بلکه صورتی از کنشگری پنهان نیز هست. راست گفت او. کنش اجتماعی را نباید فقط در شکل های مشخصی جُست که هر از چندی در خیابانها و فضای عمومی بروز وظهور محسوس پیدا می کند. البته اینها مهم اند ولازم اند اما همه، در دامان همان آگاهی عمومی وکنشگری مداومی پروریده می شود که نشان آن را در زندگی روزمره مردم باید سراغ گرفت....
درک ناچیز من می گوید که این مردم، حاملان صبوری از آگاهی نوپدید به الگوی عمیقی برای تغییرات در جامعۀ ایران هستند، هرچند که تئوری آن را نتوانند صورت بندی بکنند. درست مثل اکسیژنی که همه تنفس می کنیم ویکی مفهوم فیزیکی آن را شرح می دهد....
خدا کنه که اینطور باشه که شما گفتین. گاهی با نا امیدی فکر می کنم که هیچ وقت قرار نیست ما به اگاهی برسیم.
دوست عزیز برای ناامیدی شما آگاهان نیز دلایل بسیاری هست اما شاید دلایل بیش از آن برای عبور ناامیدی وخلق امید در دل خویشتن است
با بهترینها
م-ف
تا چند سال پیش وقتی سردرگم میشدم میرفتم مکانهای عمومی از بازار گرفته تا مراسم سنتی خیابانی. بیشتر از خواندن یک کتاب خوب و دیدن یک فیلم خوب به من انرژی میداد. مردم پناهگاهم بود. رفتن به میان آنها و لمس جنبش و انرژی حیاتی آنها مرا از زندگی جداافتاده ذهنی خودم دور میکرد و بار دیگر با واقعیات پیوندم میداد. اما چند سالی است که این اسطوره نزد من قدرت جادوییاش را از دست داده است. در بازار و هر مکان عمومی دیگری زود خسته میشوم. از هر جمعی آرام آرام گریزان شدهام. جمع هماندیشی تقریبا تنها جمعی است که برای خودم نگه داشتهام و گاهی حتی نگران میشوم. نکند از این هم کنده شوم. نمیدانم چرا و چطور این اتفاق در من افتاده است. نوشته شما دوباره مرا به فضای چند سال پیشم برد. همین باور در من بود و بهش میبالیدم. ای کاش میشد برگردم به آن حال و هوا.
دوست ارجمندم، هم احساس آن روزهایت امری اصیل و وجودی برای تان بود وهم این حس نیرومند تنهایی تان که ریشه در پویایی های ذهن وضمیر وهستی تان دارد...کنده شدن ها نشان از عنصر تکاپویی دارد در سر...با هم بودن ها نیز حکایتی است زیبا از شوق باارزش انسانی واجتماعی واخلاقی شما...بفرض که برگردید...اما دیگر آن حال وهوا نیست که قبلا داشتید وچه بهتر....رودخانه ای است که بیش از یک بار در آن شنا نمی کنید...با مردم بودن ات اکنون موجی از حس دلتنگی های متعالی با خود دارد...جاری شو عزیز.....
بدرود
درود بر استاد گرامی
مایه دلخوشی مان می شوید هر ازگاهی نگاهی به درون می کنید و انعکاس آن بر جانمان می نشیند . گاه از دردها می گویید و گاهی هم بشارت می دهید . اتفاقا" چند روز پیش با دوستی در همین رابطه بحث می کردیم و من دلخوشیم را از دستاورد دردناک و در عین حال آگاهی بخش این سال ها که منجر به شکستن پوسته ای از باورها که به دور خود تنیده بودیم ، ابراز می کردم ... خرسند بودم که بخش قابل توجهی از مردم ما دچار همان کنشگری پنهان شده اند هرچند امکانی برای ابرازش ندارند . اما از دوستم تاییدی نگرفتم و چقدر نیاز داشتم از سوی صاحب اندیشه ای چون شما چنین تاییدی را دریافت کنم. همچنان بمانید که پویایی برازنده وجودتان است.
درود بر دوست بزرگوار ...سپاس وبهترین آرزوها
م-ف