عصر پنجشنبه، ششم تیرماه92: درست چند دقیقه مانده بود به حلقۀ دوستان معنوی که برای شان از «رنج های بشری» بحث بکنم... تلفنی آشنا و چند صدکیلومتر آنسوتر صدای یکی از بهترین دوستان دیرینم. صدای حزین آغشته به اشک واندوه فرزندی که خبر تصادم اتوبوس شهری و ضربۀ مغزی مادر فداکارش را می دهد. شگفت انگیز است. این دوست عزیز من پزشکی پژوهشگر و استادی دردآشنا در دانشگاه علوم پزشکی تبریز است. همیشه هرگاه فرصت دیداری می شد برایم از یافته های مطالعاتی تازۀ خویش راجع به مسائل اجتماعی در حوزۀ پزشکی و از حقوق سلامت انسان سخن می گفت....اکنون جمعه صبح است و 24 ساعت از آن خبر نگذشته است که خبر دوم می رسد: مادری رنج کشیده در آرامش خاموشی ابدی فرومی رود.
مردن حق همه مادران خستۀ این عالم است. این دوست ارجمند من، همچنین برادری پزشک وخواهری پزشک دارد. اینها طبیبان به جان پروریدۀ یک مادر زجرکشیده اند و اکنون بهترین فرزندان دنیا که در غم از دست دادن مادری تنها شده اند و به سوگ نشسته اند ومن در این سو مانده ام با خاطرات و دردهایی مشترک که نمی دانم با آن چه کنم.
آن برف سنگین را به یاد می آورم که راه ها بسته بود و سازمانها به تعطیلی نشانیده بود و این مادر، این مسافر خسته، برای پیگیری مکان تحصیلات تخصصی دخترش، در تهران آواره وسرگردان، به این سو وآن سو می دوید و با طبیعت سرکش زمستانی سر به سر می نهاد. زنی که سزد تا مردان در پای او درس سختکوشی بیاموزند. ساعتی در حضور او بودم. به چشمان خمارش خیره می شدم تا راز کرشمه های نگاه و سرّ موسیقایی صدایی را بفهمم که طی سالیان سخت، به فرزندانش حسّ و حال زیستن و شجاعت بودن می بخشید. اکنون آن چشمان زیبا برای همیشه بسته اند . او در خوابی عمیق فرورفته و آرام خفته است و من مانده ام.
آبی بر سر و روی غبارگرفتۀ خویش ریختم تا مگر روزنی از دیوار زمان پیداکنم در بدرقۀ این مسافر محتشم ابدی. چشمان کم سوی من یارای دیدن نداشت. کرانه های ناپیدای عدم، سو سو می زد. دل می برد و پنهان می شد. من در آن حریم عمق، در آن وحدت آرامی که هستی و نیستی، خیلی به هم نزدیک تر ونزدیک تر می شوند، نمی توانستم راه یابم. بناگزیر از همین جهان محفوف به کثرت وازدحام، چشم در نشان پایی می دوختم که تا لب بحر فنا از این مسافران برجای می ماند و بسرعت ناپدید می شود.......
گورستان، آرامگاه ابدی همۀ مسافران خسته است. این سرشت سوکناک زندگی است. طرح زیستن ما همیشه ناتمام است. پیوسته آرزوهایی هست که در دلها بمانند. ما این همه راه می آییم و تا بجنبیم بانگ رحیل می رسد که باید برویم. چندین وچند صورت هستی، ره می سپارند، «این چنین تا صد هزاران هستها...»(مثنوی معنوی)و آنگاه ذراتی سرگردان که همه از عشق بودن، بیخود و سرمست گشته اند، از آسمان، از خاک و از آبها و درختان و علفها، گرد هم می آیند و این بار در صورتی انسانی مجموع می شوند وما، ما می شویم.
این چنین، ترکیب تازه ای از جسمانیت، نقش گوهر انسانی می بندد، به درد آگاهی مبتلا می آید، با رنج ومسؤولیت سرشته می شود و عطش جاودانگی می گیرد. اما چه زود، وقت یا بی وقت، باید با صورت اینجایی خویش نیز وداع بگوییم و رهسپار عالَم بیکرانگی و بی تعیّنی بشویم.«پس عدم گردم عدم چون ارغنون، گویدم کِانّا الیه راجعون»(مثنوی معنوی).
مرگ ریختن کوزه ای در جویی است و پیوستن جویی به دریایی است وبالا شدن دریا به روشنی وگرمی آفتاب است. «آب دریا که به دریا می رود، از همانجاکامد آنجا می رود... جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز، آب را از جوی کی باشد گریز؟ آب کوزه چون در آب جو شود، محو گردد در وی و جو او شود. وصف او فانی شد و ذاتش بقا، زین سپس نه کم شود نه بدلقا»(مثنوی معنوی).
ظاهر مرگ فناست و باطن آن بقا اندر فناست. در عمیق ترین سطح ابهام وجود، هستی ونیستی، روایت های متضایف یک راز مشترک اند. آنچه از رویداد پیدایش آدمی در این سیارۀ غلتان برجای می ماند یادی است ونامی است وصدایی است وآن صورتی است که در لحظه های گریزپای اقامت مان در اینجا با افکار واعمال خویش می نگاریم؛ در لحظه هایی فرّار که پیوسته هماغوش وجود وعدم هستند، مرزهای مبهم بقا وفنا هستند.
تنها همین لحظه ها هستند که هریک تکه ای معماگون از ابدیت اند. تنها همین لحظه ها هستند که نقد بقای مایند و جاودانگی ارزشهای بودن بشری ما را تقریر می کنند. تنها در همین لحظه هاست که می توان از هارمونی حیات با سعۀ بیکران هستی، با کائنات، با طبیعت، با همنوعان وبا خویشتن خویش، نغمه ای خوش ساخت. تنها در همین لحظه هاست که می توان علامتهایی از دوست داشتن گذاشت وگذشت. آدمها می آیند و می روند و آثار و نشانه ها می مانند.
وگورستان، ساده شده ترین نشانه شناسی رویداد انسانی در این کائنات کرانه ناپیداست. گورستان نسخۀ آرام داستان همان بشریت است که نسخه های دیگر این داستان با فرهنگ وتمدن و گونه گونی خلاق جنب وجوش های انسانی مان در اینجا ظاهر می شود. « هر که او بنهاد ناخوش سنتی، سوی او نفرین رود هر ساعتی. نیکوان رفتند و سنتها بماند، وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند. رگ رگست این آب شیرین و آب شور، در خلایق میرود تا نفخ صور»(مثنوی معنوی).
گورستان کوتاه ترین وفشرده ترین فهرست کتاب بشریت ماست و دریغا که حتی این فهرست نیز چندان محل اعتبار نیست. کجایند آن زنان ومردانی که در گورستان های آشنای این دنیا نیز از آنها نشانی نیست یا بدتر، آنان حتی از آرمیدن در این گورستانها نیز بازداشته شدند. گورستان های مان نیز در تیول ارباب قدرت وثروت درآمده اند. همۀ مسافران خستۀ ما چه در گورستانهای مان نشانی از آنهاست وچه نیست، در یک یک حروفی که با آن سخن می گوییم، در هرآنچه می نویسیم، در هر آنچه به کار می گیریم و در همۀ آگاهی واخلاق و فلسفه و دانش ومدنیت انسانی امروزی ما سهیم اند و نقش هستی شان در همه جا هست. نشان آنها را از انتهای آسمان، از موج دریاها، از بادها، از باغ و راغ وکوه ودشت، از کوچه های شهرمان و از در ودیوار خانه های مان می گیریم(مقصود فراستخواه،7 تیرماه 1392).
با سلام خدمت استاد ارجمند ، اگر آن حلقه دوستان معنوی ، مثل جلسات پنجشنبه های جناب مجتهد شبستری در حسینیه ارشاد امکان حضور آزاد داشت جسارتا سپاسگزار می شدیم راهنمایی می فرمودید
سلام بر دوست گرانقدر و من هم مشتاقم و امیدوارم روزی امکانش باشد
استاد دیرین من...دیریست میزبان اندیشم و این جهان را رباط و کارونسرا نمی پندارم خود را صاحب خانه و میزبان آن می پندارم٫و بر این باورم چون میزبانی نیک خصلت مهمان اندیشان را میزبانی کنم و چون مهمانان به غارت سفره میزبانی یورش نبرم. و در دیار نیستان به قول شما گورستان برای خویش اتاقکی بیش متصور نیستم چناچه ان را هم خویشان برایم مهیا کنند...
بدبختی تاریخ ادبیات ما در آن است که به ترویج مهمان اندیشی کوشیده اند و مردمان را از سامان دادن به موطن ملموسشان دور نموده اند.و با باید های متوهمانه و تکالیف آمرانه جهانی در ماوراء چون مثل افلاطونی به خورد جماعت داده اند.
دوست سالهای دور ...درود برشما...چه نقد تأمل برانگیزی است...دردتان را می فهمم...هرچه هست و آسمان ما از زیر پاهای مان واز متن همین زندگی مان برفراشته می شود...
سپاس از از اینکه خود را و تأملات تان را در اینجا برای ما به اشتراک می گذارید، عزیز
با بهترینها
درود بزرگوار
زندگیمان تعلیق نفسگیری است میان امواج، در ژرفاهای روشن یا تار ولی ثقل سیال سنگین است، شاید مرگ برآمدن از این تعلیق است شاید فرو مردن در قعر. شاید مرگ هم واریانسی دارد آن هم با پراکندگیای نه بههنجار.
مرگ را هم سوگ را هم چنان میاندیشید و پردازش می کنید که انگار شوق پریدن تازه می شود. سپاس
ممنون دوست وهمکار ارجمند از ارزش افزوده بیان تان...بدرود
سلام استاد
خواستم در تابش و حظ نور این نوشته سهیم باشید"
"کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد.
رفت که دنبال خدا بگردد و گفت:
تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالی رنجور و کوچک کنار راهایستاده بود، مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جادهبودن و نرفتن؛
درخت زیرلب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی وبی رهاورد برگردی. کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست...
مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت.
و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید.
مسافر رفت و کولهاش سنگین بود.
هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود...
به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود. درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود.
زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید.
مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری.اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت.
حالا در کولهات جا برای خدا هست و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت...
دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم وپیدا نکردم و
تو نرفتهای، این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم ،
و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست"
درود بردوست..... و رفتن تا اوج هستی خویش......
مرگ آنچنان که می ترساندم آموخته هایم را نیز به یادم می آورد.اما چطور می توان کسی را دیگر ندید؟صمیمانه می گویم...چطور می شود دیگر کسی را از درون او به بیرون تراویده ای را دیگر نبویی...نبینی...نشنوی...سهمناک است و دهشتناک...مگر اینکه اورا رها شده تصور کنی...ام چقدر دل آدم تنگ می شود...نمی شود گفت چقدر... به اندازه بال و پر مرگ...وسیع و ناپدید...از مرگ می ترسم!
درود بر دوست
وسیع وناپدید..............پس چه ترسم کی زمردن کم شدم
اما به نظرم هنرمندی که هنوز تمام خلاقیتهای روح بی تاب خویش را به تجربه زیست نیازموده است حق دارد از مردن بترسد، نازنینم
پس زیستن هنوز کارشماست.....
م-ف
با سلام و درود
قلم بسیار زیبا دارید انچنان که ادمی را مسحور در نوشته هایتان می کند.
پایدار و مستدام باشید .
سلام بر دوست... و به بوی عطر یاس
سپاس ونیازمند نقد ونظر