اندرین ره می تراش و می خراش، تا دم آخر دمی غافل مباش[i]
مرداد ماه یک خاصیت دیگر هم دارد. معمولا بخشی از اوقات ما را یک دفعه خالی می کند. نه تنها درس و بحثی دایر نیست، و پایان نامه ای، دفاعی، تزی، سمیناری و نظایر این نوع درگیری های حرفه ای در کار نیست، بلکه ارتباط هایت نیز یکباره دچار کاهشی محسوس می شوند. جز معدودی که برای تحقیق شان به سراغت می آیند، آنها نیز بیشتر با ایمیل. در حوزۀ عمومی هم حداقل برای ما جماعت در این ایام، پنل ومیزگرد و همایش و مانند آن نیست که با جرّ وبحثی از این دست محشور شوی. این وضعیت خاص برای من، امروز نزدیکی های ظهر ملموس تر شد.
گشایش اوقات، البته مغتنم است برای برخی کارهای معوقه و خواندن چیزهایی که فرصت نشده بود. اما همه اش که نمی توان فقط خواند. انسان موجودی است با ساحات متنوع وعلایق مختلف. مثلا علاوه بر علایق شناختی، علایق ارتباطی هست و مابقی قضایا. از سوی دیگر آنچه را می فهمیم، می خواهیم با دیگران به محک بزنیم، تجربه کنیم وبیازماییم.
گذشته از این، آگاهی هایی هست که میل سرکشی به بیرون دارند. درون تو غوغایی به پا می کنند، کار دستت می دهند، گسیل می کنند، جاری می سازند و روانه می کنند. عمل اجتماعی از اینجاست که به میان می آید.
عمل، موهبت شریف زندگی ماست. ما با عمل خود را متحقق می کنیم. بی عملی، مصیبت بزرگی است. من چه سبز بودم هربار که کارهایی داشتم تا به نوبت انجام بدهم، وقت کم می آوردم و پاره های زمان را به هم می دوختم.
چه بد مکانی است جامعه ای که میدان کار کردن برای مردم مهیا نیست وبدتر از آن جامعه ای که نمی گذارد مردم کار بکنند. آدم ها در چنین جوامعی یا حقیر می شوند یا دلگیر و می گریزند به بیرون یا درون.
کارهای با معنا، مالامال اند از شادی و از مسرّتهای عمیق پایدار. فرق زحمت عمل خوب با رخوت بی عملی آن است که اولی رنج معنادار است و دومی رنج بی معنایی و دیوار به دیوار پوچی وتهی شدگی. اولی تو را از «ملأ وجودی» لبریز می کند و دومی «خلأ وجودی» به بار می آورد. اولی بر تو می افزاید ودومی از تو می کاهد. آن سرایندۀ عزیز که از تجربۀ سهمگین رفتن لحظه ها سخن گفت مرادش گویا این نوع دوم بود: « تیک... تاک! لحظه، آه، می رود؛ ناگزیر، سر به زیر، پا به راه می رود... قطره قطره، چشمه وار، لحظه لحظه می چکد؛ ماه و سال می شود، سال و ماه می رود... ،پرده وار عمر من، زین سپید و زان سیاه؛ راه راه می شود، راه راه می رود؛ این که می رود منم، نیست بازگشتنم، وای من! به او بگو نابگاه می رود؛ کوبه های نبض من از شمار خسته شد،...لحظه لحظه، عمر من، آه، آه، می رود»[ii].
وقت های خالی که از تو درآویختند، قدر تنش های ایام را می فهمی. وه چه دوستان خوبی هستند رنجهای با معنی. حیف است که ما به کسب وکار و روزمرّگی فروکاسته شویم. کار وکنش گوهر هستی نفیس آدمی است.
خالی لحظه های ما خیلی زود خسته کننده وملال آور می شوند. اما همین لحظه ها را تجربه می کنی به شعف، چنان سرشار از هستی، آن گاه که در مسألۀ کسی شرکت می جویی، دستی می دهی، همراه می شوی با درد و غم وشادی همسایه ای، دوستی، گروهی، شهری، اجتماعی، خلقی. هرچند به بضاعت مزجات خویش.
روزان وشبان ما با هدف گیری ها وجهت گیری های ماست که پرفروغ می شوند؛ هدفهایی کوچک یا بزرگ اما با معنا، «آمدن، رفتن، دویدن..»[iii]، طرحی نو پی در پی برای افکندن؛ طرحی از معرفت و از عمل اجتماعی: زدودن جهلی، احقاق حقی، اسباب آسایش خلقی، منفعت برای جمعی، رفع ستمی، کشف غمی، شادکردن دلی، گرفتن دستی و آزاد کردن گردنی. گام هایی کوچک یا بزرگ اما با معنا وبه اخلاص. دیگر چه باک از گذر ایام؛ «روزها گر رفت گو رو باک نیست، تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست»[iv].
هدفهای پاکیزۀ کوچک وبزرگی که برای تراشیدن کُندۀ بی ریخت موجودیت خود انتخاب می کنیم، مدام فرصتی می شوند برای کشف هستی گمشدۀ خویش. برای آفرینش خویش و برای گوهر ساختن در صدف خویش[v]. صحنه ای برای هنرمندی [vi] و مشحون از حس طربناک خود شکوفایی.
جمعه 20 مرداد در منزل.....
سلام
پوشاندن بهترین جامه ها بر تلاش هدفمند و تزیینش با گوهر کلمات در این جامعه رخوت زده ی به بن بست رسیده کم از نوش دارو که ندارد هیچ،بسیار هم به جا و مفید به فایده است اگر دیده شود و ارج نهاده شود.
مرسی بابت تاکید زیبایتان بر تلاش،این سنگ محک گوهر آومی.
به امید روزی که این تفکرات والا و ارجمند الگو قرار داده شوند.
دوست عزیز ممنون از تشویق به عقلانیت بشری در جامعه ای افسون زده
ونیازمند نقد ونظر
م-ف
چقدر خوندن نوشته هاتون لذت بخش و ارام بخشه
علاوه بر اون چقدر ملموس و محسوس مینویسید...!
نمیدونم چی باید بگم یا بنویسم...! سکوت سرشار از سخنان ناگفته است...!
دوست خوبم ممنون
آرامش ریشه در جان تان دارد وهرچه هست در افق نگاه تان
ما هیچ ما نگاه
سرشار باشید
نیازمند نقد ونظر
م-ف
استاد و دوست بسیار ارجمندم،با همهی کوششم برای گزیدن هدفهای پاکیزه و سرکردن با خوبیهایی که میشود ساخت و پرورد و یافت با این همه بسیار از توان افتاده و خسته به پیرامون خویش مینگرم. میدانم که باید در اکنون زیست، میدانم که امروزم به از سال پیش است، میدانم که ترکهای گذشته را شاید نشود درست کرد، ولی، باز هم در دام این پندارههای بیهوده حالم بد است. به نیرویی به شادیی به نوری به سفری نیاز دارم. به کامیابی به یک گام پیشروی خوب نیاز دارم. از نوشتن پرهیز کردهام که دریوری ننویسم. امروز با خودم فکر کردم هر چه باشد مینویسم، دستکم یکجایی نوشتهام که مردم چقدر بد هستند، چقدر بازیگر هستند، چقدر از آدم سود خودشان را میبرند و چقدر مفت آدم را به هیچ میفروشند. میخواهم یک خدایی باشد که یک کمی هم یادش بیاید من هم اینجا هستم، و دیگر بس است اگر میخواهد مرا بیازماید، اگر دشواری پشت دشواری فرو میفرستد، اگر یادش میرود که باشد. میخواهم یک آدمی باشد که دریابد من از دست آدمها چقدر خسته شدهام در حالی که به آنها بسیار نیاز دارم نه به هیچ فایدهشان که به بودنشان به مهر به یکرنگی گرچه به بهای تلخی و تندی.
یا من اشتباهی ام یا این جا جای اشتباهی است یا روزگار ما، نمی دانم.
دوست وهمکار عزیزم الهام نازنین
دوبار خواندم
آهی است فروخورده از جنس اندیشیدن دردناک انسانی مان ...چه بگویم جز اینکه باردیگر بخوانم با حس مبهمی از سوسوی معنایی اصیل ودردی شریف....
م-ف
31مرداد91