:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

آرمیدن در ابهام عدم ، در سرّ وجود....

حسرت« یک لحظه مادر داشتن»[i]

مادرم رفت.....چه خاکی بکنم برسرخویش؟ من مسکین غریب.....

.......................................................

مادر! ای مرغ سبکبال، مرو!

......گفتم، امّا نپذیرفت ز من

رفت در دامن هستی، بغنود

خفت آرام،  در «بَحت وجود»ی که از آن آمده بود

.....

بیست روزی است که در هجر تو می سوزم من

آتش درد فراقی که مپرس....

مادر! ای جاری پیوسته به دریا

ای موج شکوهی، در آمدن ورفتن ، ای اوج

ای مهر اهورایی ِ نازل شده از ابر

ای راز محبت،،،،،، ای واژۀ عشق .....

تو کجایی مادر؟

منم این فرزند

این گم گشته به راه

مادرم  بشنو

مادرم بنگر

من بی مادر ِ درمانده به راهی چه کنم؟

آرمیدی تو در ابهام عدم، سرّ وجود

بس قریب، لیک بدور

آشکارا، پنهان

وا رهیدی تو، اما

من در این بند تعیّن چه کنم؟


فایل پی دی اف



[i]  این دلگفته را در استقبال از شعر مادر( فریدون مشیری) نوشتم با آهی برکشیده از ژرفای جان، آنگاه که امروز بیست روز پس از رحلت مادرم با درماندگی ناگزیری به بیمارستان عرفان برای دریافت آخرین مدارک پزشکی او رفتم. در طبقات وآسانسورهای بیمارستان وقتی هاله فاخر وبا شکوه مادر سفر کرده خویش  بر روی برانکاردها بار دیگر به میهمان خیال ماتم گرفته ام آمده بود ،  چنان قبض روح می شدم که مرگ نامعلوم آتی من احتمالا آسان تر از آن خواهد بود وچه می دانم..... شاید.....(مقصود فراستخواه،27  8  92)

نظرات 5 + ارسال نظر
شاهده دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 21:55

مادر درونتان سایه بر سرتان دارد ...بی شک...دست نوازش بر سر لحظاتتان می کشد...مثل آفتاب بر بی رنگی و سردیتان می تابد...گرمی اش ارازنی عشق بی نظیرتان باد....چه کنم من یک نفر که کمی از دردتان بکاهد...چیزی جز این حروف ندارم...و به یادتان هستیم...شاهده

ما زدریاییم وبه دریا می رویم ما زبالاییم و بالا می رویم
دوست ارجمندم ، تندرستی وشادکامی برای آن نازنین وپدر ومادر گرامی تان وهمه خانواده عزیزتان
به یاد منید عزیز ، دل تان به وسعت دشتهای فراخ
با احترام وسپاس

شاوردی سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:01

چه زیبا سرودید
مادر! ای جاری پیوسته به دریا...
در دریای آرامش ابدی غنود.و ما همچنان در تکاپوی رودی بس عظیم...کی به آرامش می رسیم؟
خدایش بیامرزد واز چشمه صبر ازلی اش به شما جرعه ای بنوشاند.

زیبایی از عمق جان شما سر بر می کشد ودر پشت دیدگان تان چشمه محبت وشفقتی برای خلایق می جوشاند ... فراوانی کرانه ناپیدایی هست که منشأ جوشش ها و امیدها ست عزیز

ش.ح سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 13:50

حسرت"یک لحظه مادر داشتن" ، حسرتی است که در تمامی لحظات بودنم وجود خواهد داشت!
استاد گرامی این حس غریب و کاهنده جان، بویژه در پاره ای از اوقات، چهار سال است که دل و جانم را گداخته ... فقط خواستم بگویم که غم تان را با همه وجود درک می کنم . خواستم بگویم سینه ای شرحه شرحه از فراق دارم و دلم از غم تان می گدازد...
چه زیباست "بس قریب،لیک بدور"

دوست شریف دردآشنا...تجربه های عمیق تان پیوسته در جان تان جاری...و زاد سفر روحی وتوشه ای برای سلوک معنوی تان برای زیستی پاکیزه ونیکو در جمع انسانی....در پس غم های عمیق تان مسرت های اصیلی است که مطمئنا پشتوانه ای برای شوق زیستن ومعنا دادن به وجود شریف تان می شود نازنین...ونتیجه این همه نشاطی درونزا برای مناسبات خوب با دیگران، فعالیتهای سازنده اجتماعی وتلاش برای بهبود شرایط بشری و تقلیل مراراتهای مردمان.......بهترینها عزیز

مصطفی سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 20:05

شما که چنین حالی دارید وای بر ما.

سلام دوست وهمکار ارجمند شما سرشار از ظرفیتهای عالی روحی وذهنی ومعرفتی و رفتاری هستید ...زنده باشید وپیوسته مسرّتی عمیق در دل تان برای شور زیستن ....همی همچنان

آرشام جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 16:41 http://www.hatef-e-iman.blogfa.com

فردای شبی که عمویم مرد ، بیت پاره هایی برای او سرودم ، که به مناسبت سروده ی شما ، برایتان می آورم :

با من از تنهایی خود دم بزن
از سرور و شادی خود دم بزن

با من از فریاد های خود بگو
اشک مجهول است ؛ از بغضت بگو

رفتی و غم در دلم کاشانه کرد
عبرتی پویا به جانم لانه کرد

تا سبک روحی خود را دیده ام
بر سبک روحی خود خندیده ام

مرگ چِبوَد ؟ خنده ی سلطان عشق
خنده تاجِ فرقِ اندوهانِ عشق

زیرکی اندر حریم مرگ بود
بعد از آن اندوه و افسوست چه سود ؟

تا توانی پا بنه در ذکر او
سر معطّر کن ز عطر سدرِ او

هان ! غرورت را بکُش با تیغ او
کوه کِبرَت را بپوشان ؛ میغ ، او

حبسِ شهرم بی تو تا مرگم به دوش
خنده هایت در دو گوشم چون سروش

پخته کردی عاقبت ما را ز مرگ
ای نبودت غافلان را ساز و برگ

با تو بدرودم چه عالی منظر است
با تو بدرودم درودی دیگر است . . .

پخته شده ام گویا . . . و فقط « گویا » . . .

حبسِ شهرم بی تو تا مرگم به دوش .......

ممنون عزیز و با تو و ایشان درود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد