:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

انسان تنهاست و تنهایی هایی دو نوع اند؛ تُهی و سرشار


می رویم....

راهی است نامعلوم؛ از آغاز تا فرجام و از «هرطرف...»[i].

چیزهایی و آدم هایی دیگر با ما؛ رنگ به رنگ، حال به حال.

گاهی بر وفق مرادمان و گاه، نه بر وفق مراد. اگر زمین  آرام است چون گهواره، یک زمان نیز بلرزد وبجنبد چنان چموش و ویرانگر. اگر آسمان زیباست، چه اخم ها که ندارد، چنان غبار آلود ونفس گیر.

آدمها خوب اند، اما نه لزوما با تو! گاهی چنان بی رحم! برخی از آنها یاران وهمراهان، دور ونزدیک؛ اما نه پیوسته به صدق وصفا، ونه بر مهر و وفا.

هرچه هست ونیست، در نهایت، تنها می مانیم و تنها می رویم. تنها، بیکس و بی خانمان. «تنهایی» در میان «تن» ها. درست مانند گورستان. اکنون روز نیز می رود و شب می آید.

«به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندۀ خود را»[ii].  در را می بندم. کسی بر این در نمی زند. «هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید...خانه خلوت تر از آن است که می پنداری،داغ دیرین تر...باغ غمگین تر...»[iii].

تنها یک صداست که سراغ می رود و آن  طنین صدای تو است. نگاه های ما و رفتارهای ما بد عادت شده اند. مرتب به بیرون  چشم می دوزند، از بیرون می جویند.

وارونه باید کرد. درست باید دید. از این همه «برون سرایی» باید به در آمد. صوفی یی را گفتند سر بر آر «انظروا الی آثار رحمه الله»، گفت: آن، آثار آثار است. گلها ولاله ها در اندرون است[iv].

تمام شادی ها وامید ها و مینو ها ومعناها باید از درون ما بجوشد[v]، و حتی خدا نیز! که در اوج بی انتهای ما شاید! شاید! که دل ببرد وپنهان بشود. اما اگر او نیز چنین شده است؛ بد سگال وبد رفتار[vi]. یا مرده است[vii] . و یا گم شده است و کسوف کرده است[viii]، همه از ماست[ix].

هرچه از شادی هست در بیرون،  و هرچه گشایش است در بیرون، بی گمان آثار آثار است و اصل  وریشۀ او را باید که در اندرون خویش بجوییم.

باید «هماغوشی» از خویشتن جُست. از ساغر خویش است که گلابی باید گرفت و بر تن و روی گرفتۀ خود زد. باید بر خود چکید، باید از خود تراوید، از خود جوانه زد و باید از خود سربرآورد. از هستی خود، خالی لحظه ها را سرشار کرد[x]...

باید خود بود و از خود طلب کرد[xi]. «ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این، بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش»[xii].

باید جلیس خود شد، باید انیس خود شد[xiii] .....

27 تیر91، سه شنبه ای با بی مهری و جفا ورق می خورد.....

 

 

 



[i]  از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود ، زنهار ازین بیابان وین راه بینهایت (حافظ).

[ii]  نیما.

[iii]  مجتبی کاشانی.

[iv]  مقالات شمس، 642( نیز بنگرید به دفتر چهارم مثنوی: که چه خُسبی آخر، اندر رَز نگر، این درختان بین وآثار خضَر، امر حق بشنو که گفتست انظروا، سوی این آثار رحمت آر رو، گفت آثارش دل است ای بولهوس، آن برون آثار آثار است وبس، باغ ها ومیوه ها اندر دل است، عکس لطف آن برین آب وگل است....).

[v]  در همین ابیات فوق، مولانا می گوید اصول همه زیبایی ها وشادی ها در ماست وبی خود وبی جهت از بیرون می جوییم : می گریزند از اصول باغ ها، برخیالی می کنند آن لاغ ها.

[vi] وآسمان پیوسته بازتاب زمین ما بود و خدایان بر قامت ودر سیمای مردمان؛ زیبا وزشت، نیک وبد.

[vii]  به قول نیچه.

[viii] Buber, M. (1999) Eclipse of God. US : Westport, Conn: Greenwood Press.

 

[ix]  از خودی کرده ای خدا را گم (مجموعه آثار شیخ محمود شبستری، صمد موحد، تهران:  طهوری،1371 : 160 ) نیز بنگرید به حافظ:  تو خود حجاب خوی حافظ از میان برخیز.

[x]  اخوان ثالث(خالی هر لحظه را سرشار باید کرد از هستی...)

[xi]  ازخود بطلب هرآنچه خواهی که تویی(رازی، نجم الدین، مرصاد العباد. محمد امین ریاحی، تهران:بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1352 : 3).

[xii]  از مولانا در این جا: «عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش، ....باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دل تریم، رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش ، خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال، هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش ، من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان، هر زمانم عشق جانی می دهد ز افسون خویش ، در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر، عشق نقدم می دهد از اطلس و اکسون خویش، دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد، گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش ...»

[xiii]  جامی،هفت اورنگ، تصحیح مرتضی مدرس گیلانی، تهران: مهارت، 1370. 1 :  402

نظرات 2 + ارسال نظر
شاهده جمعه 30 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 00:35

درد می کشیم گاهی...جراحت می خوریم بی شک...اما مرهمی هست حتما که باید یافتش و گوشه ای زخممان را می لیسیم به شکل و شیوه ای غریزی ...آرام میگیریم ...و این کار خود ماست ...تنها ما...فقط خود خود مان!دست مریزاد به این همه مرهم که ا زدل کلمات میراث بشریمان بیرون کشیده اید برای جراحتها...ممنون استاد

شاهده نازنینم. در مخاطبی ِ همدیگر پی چیزی می دویم تا تنهایی های مان را از تهی شدن و پوسیدن برهانیم ، ذره هایی که چرخ می زنند و با هم نور را به وجود می آورند و قطره هایی که دریا می شوند وزندگی را می آفرینند و زیبایی ها را و معنا را.
م-ف

ف.ر چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:03

شعری از مولانا که سال هاست آتشم می زند:

خویش را از شوق او دیوانه وار

بر سر آتش زند پروانه وار

آتش عشق تان به روشنی عفانیت ، فروزان باد و سرچشمۀ زندگی
م-ف

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد