:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

:: تأملات تنهایی ::

مقصود فراستخواه

کلمات ما به چه درد می خورد؟

 

 


یک. از پشت شیشۀ ماشین، آتش می ریزد. رانندۀ میان سال ما مرتب عرق ریز گردن چروکیدۀ سیاهش را خشک می کند. یکی دیگر پس از من سوار می شود و قدری جلو تر خانمی؛مسافر سوم. کمی به میدان آریاشهر مانده، خانم اسکناس پانصدی می دهد. مرد می گیرد و زیر فرمان می گذارد.  همچنان در ترافیک و تکه تکه می رویم. به میدان نزدیک تر می شویم. خانم خطاب به راننده: ببخشید! مگه کرایه 400 تومن نیست؟ راننده(با ناراحتی): خانم! حوصله کنید، بقیه پول تان را نمی خورم. دست به داشبورد می رود ویک 100 تومنی کف دست خانم می گذارد. نگاه می کنم این کاغذ پلاسیده حکایت اقتصاد بلادیدۀ ماست. اکنون به میدان رسیده ایم. صدایم را اصلا درنمی آورم. بیچاره باید یک صدی دیگر به من حواله کند. سریع می زنم بیرون.....

دو. مسیر بعدی است. صف ماشین های خطی خیلی طولانی است. مردم زیر آفتاب در انتظار ایستاده اند. مترو بسیار محدود است. برای این  همه آدم، این همه مسیر، در شهری بی در وپیکر چه کفاف بدهد. ته صف می ایستم. خورشید خانم شعله می کشد و خودنمایی می کند وبر سر و وروی همۀ مان می کوبد.

بعد از دو دستگاه وَن، نوبت به ما می رسد. ترافیک سنگین است. دود ودم وگرما وگرد وغبار. مسافران کلافه اند. نوعا از طبقات کم درآمد و سخت وابسته به ناوگان عمومی شهر. به پس پشت چشمان شان سرک می کشم؛ همه یک جورایی مشکل دار. تازه اینجا مثلا که پایتخته! یکی کار نداره، یکی داره اما ممکنه بیرونش کنند، دخل وخرج های ناموزون، قرض وقوله، انواع نگرانی های شخصی وعمومی، تحریم، تورم، تهدیدها، ابهامات و... اکنون پس از یک ساعت وربعی به دانشگاه تهران می رسم؛ «ساختمانی»نشسته در آن مرکز شهر ، در بهت که شما را با من چه! ومرا با شما؟

سه. مسیر برگشت است. پرایدی زوار در رفته نگه می دارد. جلو می نشینم. ظهر گذشته است. شهر؛ تفیده. هوا؛ از کوره دررفته. مسیر؛ شلوغ تر شده. سن مرد باید دور و بر 60 باشد. سر وصورت، پریشان. پی در پی در لابلای آهن پاره های متحرک دیگر تند گاز می دهد، پی در پی ترمز. پراید خشمگین هرجای کوچک خالی که می بیند زود نوک بینی اش را داخل  می کند و پیش می رود. یکی در پشت نشسته است وخطاب به راننده: یه موقع ترمزتان نمی گیره ومی زنید به ماشینا. راننده: به درَک! حواسی در آدم نمانده. بعد در آیینه به مسافر عقبی نگاه می کند ودق دلش باز می شود: آقا این ابوگرازه را  هم که می بینی چند هفته پیش شب از کوچه مون برده بودند. استعلام کردم اینجا وآنجا وبعد از کلی مصیبت یکی دو روزه که برام در شهران پیداش کردند؛ مخزن گازش را کندند و برداشتند، ضبطش را، چراغ هایش را، زاپاسش را، نگاه کنید حتی این چراغ الکی سقف داخلش را....همچنان می گفت وناله وشکایت. معلوم شد که حقوق بازنشستگی کفافش نمی دهد و با این مرکب زخمی  افتاده به خیابانها....نمی دانم کی رسیدم؟ از سر خیابان ما هم گذشته بود، پیاده می شوم وبرمی گردم به طرف خانه.

...............................................

این است مردم! همان مردمی که سنگش را به سینه می زنیم. بیشترشان بام تا شام می دوند، با انواع گرفتاریهای پیش پا افتادۀ یک حیات معیشتی دست وپنجه نرم می کنند، در اقتصادی بیمار که بوی سرگیجه آور نفت می دهد و رانت. از عقلانیت وعدالت یکجا تهی شده است. نابازار به جای بازار. مدیریت؛صفر. سیستم های حمایت اجتماعی؛ ناکارامد. سرمایه های اجتماعی، مرتب بخار می شود وهوا می رود. اعتماد، مدام پشت می کند وبی هنجاری هاست که روی می آورند.

ما طبقۀ متوسط ضعیف که خود نیز درحال زوالیم، زیر پاهای مان خالی است و دستمزد بگیر دولت شده ایم، برای این مردم  چه حرفی برای گفتن داریم؟ می گوییم مهربانی؟! می گوییم درستکاری؟ معنویت؟ مسؤولیت اجتماعی؟ اخلاق مدنی؟ می گوییم مطالعه؟ فرهنگ واندیشه؟ می گوییم کیفیت زندگی؟ چه می گوییم با اینان؟!

مخاطب ما کیست؟ آن خانم بینوایی که نگران 100 تومن بقیه پول کرایشه؟  آن رانندۀ نگون بخت که مدام جان  می کَند و همچنان هشتش در گرو نهشه؟ آن مردمان معطل در انواع صفها؟ آن بازنشستۀ مسافرکش؟ آن جوان بیکار؟ آن کارگر اخراجی؟ آن کودک خیابانی؟ آن کی.آن کی.

طبقۀ متوسط جدید ما که دلش در هوای تجدد است وتغییر ورهایی؛ الگوی دگرواره ای از زیست اجتماعی آرزو می کند. اما چه بسا او نیز از این مردم گرفتار غافل است. طبقۀ متوسطی «درخود». بیشتر خود می گوییم و خود می شنویم.  خیلی نخبه گرا شده ایم و بیگانه با «امر واقع» اجتماعی.

کلمات ما به چه درد می خورد؟ برای دلخوش کنک «هم طبقه ای» هامان در جلسات و سخنرانی ها؟ یا خوانندگانی از جنس خودمان؟ که وقتی یک مشت واژۀ آشنای تکراری می شنوند سبک می شوند! مرتب عبارت های خوب خوب است که به هم تحویل می دهیم. از این بده بستان چه عایدی برای مردم کوچه وبازار؟

مرده شوی ببرد ترکیب تجددی که در تجربه های زیستۀ این مردم نمی توان آن را دوره کرد ومعنویتی که جایش  در «باجۀ بانک»، ایستگاه مترو، در تاکسی، در نانوایی ، در قصابی، در بازار ودر محله ها وهمسایگی های ما نیست؟و فقط به درد فیس وافاده های روشنفکری می خورد که چی؟

اگر گزاره های اخلاقی ما برای این آدمهای واقعا موجود   و در این «دار تزاحم»! کارایی ندارد، پس به چه درد می خورد. اگر دعاوی ما حاوی چیزی برای بهروزی ونیکبختی این مردم نیست، پس چیست؟این ثنویت ما را بیچاره کرد: آسمانی اهورایی از زیبا ترین کلمات،  و زمینی که جولانگاه اهریمن است؛ اهریمن رشوه، فساد، دروغ، رفتارهای چند گزینه ای ، گلیم خود از آب کشیدن و صدها مشکل دیگر.

فضیلت و عقلانیت و حریّت و عدالت و معنویت اگر هست لابد دوره کردنی است؛ با مردم شهر.  ذره ذره  به تجربه آمدنی و فهیمدنی است در زندگی روز مرۀ کوچه وبازار، در اینجا واکنون.  اگر ملفوظات ما چنین نیست، نه عدالت است و نه آن معانی و ارزشهایی که زیبندۀ صد ستایش و شکوه اند و سر به آستانشان ساییدن و در پای شان روییدن.

سه شنبه 20 تیر 91 ؛ یک روز  کاری درشهر ......

 

نظرات 7 + ارسال نظر
شاهده شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 00:41

نه اینکه الان خوانده باشم کلماتتان را ...نتوانستم بنویسم...اولین سطرهایی که هر جمعه از رخوت و شیرینی خواب به ذوقشان دل می کنم از بالش خنک صبح...همین صفحه است...درد باشد یا هرچه تجربه زیسته ای ست که گزاره های اخلاقی در حروفش نهفته است...این دردمان را سبک می کند...ممنونم استاد ...من همین دلخوش کنک را دوست دارم.

درد آگاهی تان سرشار از معنا ومسرت
هستی تان سرچشمۀ ارزش ومحبت
نازنین
م-ف

نوران شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:57

ngl استاد عزیز دلم گرفت از دلتنگی شما همینکه شما هستید و دردشان را می فهمید برای آنها و از جمله خودم خوشحالم تصور نبودن شما در این وانفسا طاقت فرساست .آدمیان به امید زنده اند در کنار همه تلخی های جمعی که شما برشمرده اید شادیهای فردی هرچند کوچک به زندگیهایشان رنگ حیات می بخشد .پایدار باشید و برقرار اردتمند شما

همکار ارجمندم ،از روشنی وجود شماست که روزها وهفته ها قبسی از نور می گیرم وفهم و وامید طلب وتمنا می کنم
با عرض ادب
م-ف

پ.ژ... شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 21:22

افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود و آنان به عدل شیفته بودندو اکنون

با آفتاب گونه ای آنان را این گونه دل فریفته بودند

ای کاش میتوانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند

ای کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش

بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را

گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که

خورشیدشان کجاست و باورم کنند

ای کاش میتوانستم...

احمد شاملو

ممنون از ارزش افزوده ای به این معنا وبلندی
امید و آرزوی تان جاری
م-ف

ف. و یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 18:13

استاد عزیز
راستش را بخواهید نتوانستم با صفت‌هایی مثل بیچاره و بینوا کنار بیایم (راننده بیچاره ، مسافر بینوا)و اگرچه دغدغه انسانی شما را دریافتم اما تناقضی هم در آن دیدم. آیا این همان نگاه "طبقه متوسط در خود" نیست؟ چه چیز غم‌انگیز و مایوس‌کننده‌ای در صحنه ماشین بود؟ مرا ببخشید اما من همان زنی هستم که نگران صد تومان باقیمانده پولم هستم (نه الزاما به دلیل فقر یا حرص پول و ....) و همان مرد راننده هستم که مشکلات فراوانم بهانه‌ای برای برخورد نادرست یا فراموشی مسئولیت فردی‌ام نمی‌شود و نمی‌فهمم چرا این وسط راوی بدون گرفتن بقیه پول پیاده می‌شود. پیاده شدنی که تا آخر تکرار می‌شود!






سلام بر دوست منتقد ارجمند
چقدر خوشحالم که نوشته ناچیزی را داستان نویس خوبی از نظر گذرانده است
وچه نقدهای جالبی
به درد می خورد ومی شود از آنها نکات مهمی دریافت ودر نگاه های خود تأمل بیشتری کرد
به یک جهت حق با شماست کلماتی مانند بیچاره وبینوا گزنده اند واقعا در آن لحظه احساسم این بود
راننده های تاکسی را در جاهایی دیگر که قدری توسعه یافته اند در همان تاکسی شان مرفه تر دیدم واینها را بیچاره یافتم
چاره ای ندارند که منتظر توسعه کشورشان باشند کی می داند کی؟!
در ماشین های مسافر کشی ما خیلی چیزهای غم انگیز است نرخ کرایه ها کفاف آنها را نمی دهد مردم هم قدرت مالی بیش از این برای پرداختن کرایه ندارند ماشین ها کولر ندارد پیرمردها در سن بازنستگی کار شاق می کنند کودکان خیابانی شیشه پاک می کنند دختران خیابانی اسپند دود می کنند
اما آن بانوی همشهری محترم را فکر می کنم شما هم می دیدید غمگین می شدید ولی البته مأیوس نمی شدید چون شما را سرشار تر از این حرفها دیدم این را هم بگذارید رو حساب پیرمردی ما که خیلی حساس ورنجوریم
البته اکنون که در روشنی کلمات آن دوست فرهیخته به ابعاد دیگر آن صحنه ها فکر می کنم می بینم نکات دقیقی بیان کرده اید اتقاقا منظور من هم از اینکه اخلاق ومعنویت وتجدد باید در تاکسی ودر باجه باتک زیسته شود همین است که شما به زیبایی گفته اید :
همان مرد راننده هستم که مشکلات فراوانم بهانه‌ای برای برخورد نادرست یا فراموشی مسئولیت فردی‌ام نمی‌شود
....
درباره بقیه پولم حق با شماست به هرحال نرخ مشخصی است باید بقیه اش را می خواستم ولی صحنه مرا گرفت ونتوانستم....

درباره پیاده شدن تا آخر نیز شما راست می گویید به هرحال من می خواستم به محل کار یا منزل برسم ورفیق نیمه راه آنان بودم
درباره طبقه متوسط با نقدتان موافقم و باید بکوشیم بر این ضعف ها غلبه بکنیم
قربان شما
بازهم مرا بخوانید ونقدم کنید نازنین
م-ف

فرشاد دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 16:41

چه کنم که فرمایشات شما ملموس تر از انتقاد بر شما بود

دوست عزیز
ممنون ونیازمند نقد ونظرتان
م-ف
27تیر91

ف.رحیمی سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:48

ignorance is happines.
و چه سخت است درد دانستن.
کجایی مترسک که آدمها گوشت همدیگر می خورند و خون همدیگر به رگ زنند.

قلمتان برای همیشه مستدام.

با سلام خدمت دوست محقق منتقد
شکوه تراژیک آگاهی ونیز رضایت نسبی حاصل از عمل آگاهانه برای تقلیل مرارتهای بشری همان سپیده ای است که می سزد جان شما نسل جدید هماره در هوای او باشد
این تعبیر آخر عرضم را از ابتهاج وام گرفتم
با بهترین ها
م-ف

الهام فخاری چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 21:37

درود. به گمان من همان واژه‌های اهورایی برای گپ و گفت‌های ویژه‌ هم دیگر کم‌رنگ هستند. اگر ارزشی باشد در چگونه بودن به واگوی واژه‌ی بودن، همه‌سویه و همه‌گاه، باید باشد. اگر بودن‌مان چنان گسسته و درخودکزکرده نبود که روز و روزگار تند امروز نبود. انگار پاره‌هایی جدا از هم هستند مردم پس جامعه‌ای با آن ساختارها و کارکردها در کار نیست. شکلی است، چارپاره‌ای نمادین است که روحی در آن روان نیست. مردم از فهم یکدیگر و از فهم خود و بودن ناتوان و غافل شده‌اند و این مردم از راننده‌ی گرفتار تاکسی تا پزشک همسایه را دربر می‌گیرد. جایی که آدم از دیگران به خود و از خود به خود بگریزد اینجاست. بی هیچ خواستن و انتظاری از دیگران هم هستی آدم برایشان ماجراست و ماجرایی که باید فتح و غلبه و سیطره در کار باشد. بودن مان چه بیمار است.

درود بر گرامی همکار علمی خوب
دوبار طرح بحث عمیق ان نازنین را خواندم به تأملی از سر نیاز فهمیدن واندیشیدن مجدد
گزاره ها خود می بویند تا اینکه من نیز چیزی بگویم
سپاس سپاس
م-ف
29 تیر 91

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد